داشتم ت ونت میگشتم که با یه نقد درباره کارتون ها شرکت دیزنی برخورد کردم با این مضمون کی رو حیه مازوخیستی رو در کودکان القا میکنه.لینک بلند بالایی داره اما برای مطالعه دوستان به صورت مطلب قرارش میدم و تاکید میکنم حتما مطالعه کنید.
تا اینکه وارد وبلاگ یه مازوخیسم شدم و با این نوشته مواجه شدم:
"دوست دارم انقدر در تحقیر عمیقا غرق شوم که حتی تنها راه فرارم از ان هم به نظرم با فرشی قرمز پوشیده شده و خودم را لایق رد شدن از ان حس نکنم...... آن زنی که چنین با من کند باید چه قدر زن باشد و باهوش چون باید بعد ازینکه برای تحقیرم از هر جهت، بتواند زنانگی خود را به همه روشهای تحقیر و مهره های تحقیر..چه انسان های دیگر حتی مردها چه اشیای دیگر اغشته کند، میتواند قدرت خود را هم بعد از ان در همه انها نهفته نگه دارد انقدر که همه چیزهایی که مرا از اساارت او رها کند و همه چیزهایی که مرا به او نزدیکتر از برده اش کند انگار فراتر از خودم هستند..مثل همان راه فرار که با فرشی قرمز اماده شده و احتمالا روی ان فرش باید رد پای معشوقه ام باشد......."
و یاد داستانی از صادق هدایت افتادم " زنی که شوهرش را گم کرده بود".ماجرای زنی از طبقه پایین جامعه که شوهرش گذاشته رفته و این خانم دلش برای کتک های همسرش تنگ شده و با یه بچه در بغل برای پیدا کردن شوهرش راهی جاده ها میشه.
"اگرچه زرین کلاه زیر شلاق پیج و تاب می خورد و آه و ناله می کرد ولی در حقیقت کیف می برد. خودش را کوچک و ناتوان در برابر گل ببو حس می کرد و هر چه بیشتر شلاق می خورد علاقه اش به گلببو بیشتر می شد."
حتما این را بخونید.
شاید لئوپولد فون زاخر-مازوخ اتریشی در خواب هم نمیدید که داستنهای عاشقانه اش این چنین بدعتی در جامعه رواج دهد و خطرآفرین باشد.
به راستی برای این چنین انسانها باید چه احساسی داشت؟به نظر من دلسوزی... تنها حسی که نسبت به اینچنین شخصی پیدا میکنم اول دلسوزی است و بعد هم دلسوزی... و بعد عصبانیت
بیایید مراقب باشیم.مراقب انسان بودنمان مراقب فطرتمان.مازوخیسم یک مثال است و باید پذیرفت که اگر حواسمان به انسان بودنمان نباشد اگر آنچه که انسان بودنمان را متصور است نشناسیم تبدیل به یک ویژگی ناهنجار خواهد شد.
کافی است کمی فطرتمان این ور و آن ور شود.