و من که..
و من که فقدانم آبادانی بود
" آبادانی" که فقدان من بود
و " آبادانی" که فقدان من است
امروز من عطش آبادانی دارم
اکنون که آبادانیِ مواج در تمنایِ چشمهایِ مردمان
زیبایِ مطلوبِ زیستن است
اکنون که آبادانی عمری دارد به اندازه ی
لحظه یِ خوشحالِ قلقلکِ سرانگشتانِ لغزنده
بر پیکرِ نازک اندامِ یارِ از فراق باز رسته
اکنون که آبادانی لذتی دارد
همچون لذت رعشه یِ تسلط بر قلب لرزنده
در غوغای خماری پنهان فکر
و غوغای خماری آشکار چشم
اکنون که آبادانی قدرتمند است
مثل قدرتِ فریب،استاده ، برافراشته بر عمر مرده و
غوطه ور در لجن های فکر
اکنون که آبادانی چهره دارد،
اکنون که آبادانی اندازه دارد
لذت دارد، قدرت دارد..
امروز آبادانی فقدان من است..
آبادانی ام را بده
آبادانی ام را بده
آبادانی ام را بده
آبادانی ام را..
آبادانی ام را بگیر
میبخشم به تو
آن عمارت های دلکش
افراشته بر پنجه های ستوت ستون زیبایی ام را
تلالو رنگین کمانی گردن فراز
گسترده بر آسمان نام و نامم را
چهچهه ی دلنشین صوت گفتارم
کلاف در هم تنیده و سرشار افکارم را
آبادانی ام را بگیر
میبخشم به تو
اما
آن خرابات ازآن من.