فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 3486


درباره من
رادمنشی (fariborzrad )    

قصه عشق یک مرد....

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۸/۳۰ ساعت 02:24 بازدید کل: 447 بازدید امروز: 178
 

 

 

من سرم توی کار خودم بود ....1

 

بعد یه روز یه نفر رو دیدم ....1

 

اون این شکلی بود !1

 

 

ما اوقات خوبی با هم داشتیم ....1

 

من یه کادو مثل این بهش دادم1

 

وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!1

 

ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ....1

 

 

و این وضع من توی اداره بود ....1

 

وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ....1

 

و من اینجوری بهشون جواب می دادم .....1

 

اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..1

 

و من اینجوری بودم ....1

 

بعدش اینجوری شدم ....1

 

 

احساس من اینجوری بود ....1

 

بعد اینجوری شدم …1

 

بله .. آخرش به این حال و روز افتادم …1

 

پدر عاشقی بسوزه !1

 

 

 

 

 

 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۸/۳۰ - ۰۲:۲۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)