دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند
![](file:///C:\DOCUME~1\usr1\LOCALS~1\Temp\msohtmlclip1\01\clip_image001.png)
دو خط موازى زاییـده شدند .
پسركى در كلاس درس آنها را روى كاغذ كشید. آن وقت دو خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یك نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یكدیگر را در سینه جای دادند.
خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی از هیجان لــرزید.
خط اولـی گفت:و خانه اى داشته باشیم در یك صفحه دنج كـاغذ .
من روزها كار میكنم. می توانم بروم خط كنار یك جاده دور افتاده و متروك شوم ،یا خط كنار یك نردبام.
خط دومی گفت: من هم می توانم خط كنار یك گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ،یا خط یك نیمكت خالی در یك پارك كوچك و خـــلوت.
خط اولــی گفت:چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت.
در همین لحظه معلم فریاد زد:دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند
وبچه ها تكرار كردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.
دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه كردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه .
خط اولی گفت: نه این امكان ندارد . حتمأ یك راهی پیدا میشود
.خط دومی گفت: شنیدی كه چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره زد زیر گریه.
خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه كاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره كسی پیدا میشود كه مشكل ما را حل كند.
خط دومی آرام گرفت. و اندوهناك از صفحه كاغذ بیرون خزید. از زیردر كلاس گذشتند. و وارد حیاط شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها گذشتند ..... ، از صحراهای سوزان ..... ، از كوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ.....
سالها گذشت ؛
و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات كردند.
ریاضیدان به آنها گفت:این محال است.هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میكنید.
فیزیكدان گفت: بگذارید از همین الآن نا امیدتان كنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر دانشی به نام فیزیك وجود نداشت
. پزشك گفت: از من كاری ساخته نیست، دردتان بی درمان است.
شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل تركیب هستید. اگر قرار باشد با یكدیگر تركیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد.
ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان. دنیا كن فیكون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. كرات با هم تصادم میكنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یك قانون بزرگ را نقض كرده اید.
فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است.
و بالآخره به كودكی رسیدند. كودك فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو كنید...... دو خط موازی او را هم ترك كردند. و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یك چیز داشت در وجودشان شكل میگرفت.
«آنها كمكم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.»
خط اولی گفت: این بی معنی است.
خط دومی گفت:چی بی معنی است؟
خط اولی گفت:این كه به هم برسیم.
خط دومی گفت: من هم همینطور فكر میكــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند.
یك روز به یك دشت رسیدند. یك نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میكرد.
خط اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشــی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا كنیم.
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه كاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فكری كرد و قلمش را حركت داد.
و آنها دو ریل قطار شدند كه از دشتی می گذشت.
و آنجا كه خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ،
سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید.