فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 3486


درباره من
رادمنشی (fariborzrad )    

دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند.....

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۹/۰۳ ساعت 02:07 بازدید کل: 652 بازدید امروز: 187
 

دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند

دو خط موازى زاییـده شدند .

 پسركى در كلاس درس آنها را روى كاغذ كشید. آن وقت دو خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یك نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یكدیگر را در سینه جای دادند.

 خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی از هیجان لــرزید.

خط اولـی گفت:و خانه اى داشته باشیم در یك صفحه دنج كـاغذ .

من روزها كار میكنم. می توانم بروم خط كنار یك جاده دور افتاده و متروك شوم ،یا خط كنار یك نردبام.

 خط دومی گفت: من هم می توانم خط كنار یك گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ،یا خط یك نیمكت خالی در یك پارك كوچك و خـــلوت.

خط اولــی گفت:چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت.

در همین لحظه معلم فریاد زد:دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند

 وبچه ها تكرار كردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.

دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه كردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه .

خط اولی گفت: نه این امكان ندارد . حتمأ یك راهی پیدا میشود

.خط دومی گفت: شنیدی كه چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره زد زیر گریه.

خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه كاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره كسی پیدا میشود كه مشكل ما را حل كند.

خط دومی آرام گرفت. و اندوهناك از صفحه كاغذ بیرون خزید. از زیردر كلاس گذشتند. و وارد حیاط شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها گذشتند ..... ، از صحراهای سوزان ..... ، از كوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ.....

سالها گذشت ؛

و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات كردند.

 ریاضیدان به آنها گفت:این محال است.هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میكنید.

 فیزیكدان گفت: بگذارید از همین الآن نا امیدتان كنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر دانشی به نام فیزیك وجود نداشت

. پزشك گفت: از من كاری ساخته نیست، دردتان بی درمان است.

 شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل تركیب هستید. اگر قرار باشد با یكدیگر تركیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد.

 ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان. دنیا كن فیكون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. كرات با هم تصادم میكنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یك قانون بزرگ را نقض كرده اید.

فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است.

و بالآخره به كودكی رسیدند. كودك فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو كنید...... دو خط موازی او را هم ترك كردند. و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یك چیز داشت در وجودشان شكل میگرفت.

«آنها كمكم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.»

خط اولی گفت: این بی معنی است.

 خط دومی گفت:چی بی معنی است؟

خط اولی گفت:این كه به هم برسیم.

خط دومی گفت: من هم همینطور فكر میكــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند.

یك روز به یك دشت رسیدند. یك نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میكرد.

خط اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشــی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا كنیم.

خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه كاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فكری كرد و قلمش را حركت داد.

  

 

و آنها دو ریل قطار شدند كه از دشتی می گذشت.

و آنجا كه خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ،

سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید.

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۹/۰۳ - ۰۲:۰۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)