فراموش کردم
رتبه کلی: 5072


درباره من
زندگی میکنیم بدون اینکه بفهمیم.حس کنیم .....چرا به احساس دیگران نسبت به خود بی تفاوت هستیم .پس کی میخوایم یاد بگیریم زندگی فقط ما نیستیم.....
فرشاد906 (farshad906 )    

داستان اخرین گناه کمی تا قسمتی واقعیت...........

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۲/۱۲ ساعت 20:49 بازدید کل: 356 بازدید امروز: 86
 

اخرین گناه

نمیدونم چرا نمیتونم بنویسم انگار فکرم کار نمی کنه هر چی تلاش می کنم چیزی به ذهنم نمیرسه به جز یه خاطره تلخ که من بهش میگم اخرین گناه .

از اون جایی شروع شد که..................

تلفنم زنگ خورد حدس میزدم کی باشه ولی نمی تونستم تصور کنم اینجوری بامن بر خورد کنه .تلفن وبرداشتم .گفتم سلام عزیزم دلت برام تنگ شده اینقدر زود زنگ زدی ولی ای کاش نمی گفتم .

بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت:باید ببینمت .خیلی عصبانی بود .نمیدونستم چه اتفاقی افتاده خیلی گیج شده بودم گفتم باشه بیا همون جایی که دوست داری ....

اخه یه جا هست که همیشه اونجا همدیگرو می بینیم یه جا شبیه یه رویای واقعی البته برای ما دوتا اینجوری بود .تا اینکه .........

بیخیال .رفتم اونجا تعجب کردم چون برای اولین واخرین بار بود که دیدم اون زودتر از من اونجاست.نشسته بود روی اون نیمکت چوبی که کلی خا طره باهم داشتیم.

رفتم جلو اینقدر عصبانی بودم که ترسیدم مثل همیشه با هاش صحبت کنم همش می ترسیدم ناراحت بشه.ولی نمیدونستم که اخرین بارکه می تونیم با هم روی اون نمیکت بشینیم .

نشستم روی نیمکت بدون اینکه چیزی بگم چند دقیقه گذشت یه ذره اروم شد بهم نگاه کرد من که هنوز نمی دونستم  چه اتفاقی قرار بیافته با لبخندی که همیشه رو لبام هست حتی تو مواقعی که تو اوج سختی قرار می گیرم. بهش  گفتم چه عجب یه نگاه به ما کردی ......

چیزی نگفت ولی میدونستم می خواد یه چیزی بگه اما می ترسه از چی معلوم نبود .

شروع کرد مقدمه چینی. داشتم روانی میشدم می خواستم بدونم چیشده نذاشتم ادامه بده بهش گفتم:حرف اصلی تو بزن .گفت قول بده ناراحت نشی .بهش گفتم تا حالا دیدی من

ناراحت بشم .یه ذره از اضطرابش کم شد یه کارت بهم نشون داد .

کارت عروسی بود.تعجب کردم بهش گفتم این چیه گفت دارم عروس میشم ولی دیگه مال تو نیستم دارم عشق یکی دیگه میشم نمیدونستم چی بگم .گیج گیج بودم انگار تو خواب بودم.

روز تولدش بود نمیدونستم چیکار کنم ولی اینقدر دوستش داشتم که به خاطر اون خودمو تحمل کنم .براش یه هدیه گرفته بودم اما دیگه خیلی دیر شده بود شاید باید زودتر از اینا بهش میدادم .ولی شاید حکمتی بود .

بهش نگفتم تو باید مال من باشی  ولی ای کاش گفته بودم سال ها گذشت و اون الان کنار بچه هاش وشوهرش داره زندگیش و می کنه پشیمون  نیستم چون اگه با من بود شاید مثل الان همه چیز نداشت تو زندگیش .......

سال ها با هدیه که براش گرفتم دارم زندگی می کنم هدیه ای که اگه بهش میدادم  

شاید مثل الان نمی تونستم خوشبختی شو ببینم.

الان دیگه سال هاست تنهایی با یه حلقه و رویاهای همون نیمکت قدیمی زندگی می کنم. 

   

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۲/۱۲ - ۲۰:۴۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)