بالا نمی آید نفسم.قلبم انگار می خواهد از سینه ام بیرون بزند و مغزم از جمجمه ام..
آرام چشمانم را می بندم و به خاموشی می نشینم دنیا را...
فکرم را می برم به آن دورهای نزدیک..
یک خاطره ی دنج و زیبا..شبیه دل او..مادرم..مادر من
مرور می شود در ذهنم تصویر زیبای او..
او بود،عشق بود و خنده ها پر رنگ.دستها گرم بود و دلها گرمتر..
اما..
یک آن بی موقع خواند جغد پیر..
مادرم..مادرم..مادر من
چشمانش را بست..چشمانش را بست..
دیدم زندگی را که پر پر شد..
دستهایش سرد شد..صورتها مات شد..
ناله در ناله گم شد ..
مادرم رفت..مادرم رفت..مادر من..
تنها شدیم..تنها شدیم..ماندیم و چشمانی تر..و دلها پر از زخم..درد..
خواب نمی آید به چشمانم ..نوشتن هم آرامم نمی کند..
و من میان کاغذ های مچاله شده که مدام پرتاپ می شوند گوشه ای تاریک،می شنوم صدای شیون و درد را، از هر سوی این خانه..صدای درد..و دنیا خراب می شود بر سرم..
چه خوب بود اگر زندگی را هم،همچو نامه های ناتمام مچاله کرد و فرستاد گوشه ای تاریک..گوشه ای تاریک..
چه دنیای بدی..
سرم درد می کند..
چند قرص و یک لیوان آب، چشم بسته سر می کشم..سعی می کنم بخوابم..
یک... دو ...سه...پنچ ...هشت..هشت..هشت...هشت خرداد..تلخ..تلخ..تلخ..
تصویر زیبای مادرم مدام مرور می شود در ذهنم..با نگاهی مهربانانه دستم را می گیرد و نور می پاشد به من..
ـ بخواب..فکر نکن..تا بوده همین بوده..آرام باش..فکر نکن..بخواب..بخواب..آرام..آرام..بخواب.