پیشگو نیستم اما خوب می دانم
مورخان هزار سال بعد از داستان من و تو خواهند نوشت
و شاعران قصه عشق ما را خواهند سرود.
از قرنها قبل
از تو که بانوی عصر آهن بودی
و از من که سردار عصر دیوانگان بودم..
همه جا صحبت از ما خواهد بود..
از پاییز هزار سال قبل
از آن عصر سرد
که چشم در چشم تو گفتم
"بانوی من,دوستت دارم"
و تو رنجیدی
نشان به آن نشان
که ابروهایت را بالا دادی
و بی آنکه شعری از ذهنت گذر کند,
متحیرانه خیره شدی بر من.
دنیا پر از سکوت شد و تو برای رفتن بی صبر
دم به دم آرزو میکردی زودتر سرد شوند!
و من خدا خدا میکردم
کاش چایی هایمان سرد نشوند تا به ابد..
اما...
تو رفتی..لحظه لحظه کوچک و گم
و دو فنجان چایی لب نخورده ما سرد و یخ..
و آوازه خوانی که می خواند غم سنگین یک رفتن را.
و برای من
یک جای خالی ماند و و زخمی به درازای هزار سال
و دو فنجان چایی سرد..
که هیچگاه نتوانستم حسرت لبهای تو را
از خاطره شان پاک کنم..
و وادار شان کنم که خاطرات تلخ خود را
شاعرانه نقل نکنند..
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۶/۰۲ - ۱۶:۲۹
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.