شب،
سوت و کور و سرد و ساکت
من،
گیج و واج و گنگ و مست
زانوی غم گرفته در بغل
می شکافد ناگهان، هاله ای تاریکی شب
آی ..آنکه دل بردی از من،سلام
این منم،
خسته و رنجور و درد
راه خود کج می کنی ،میزنی زخم
صدای مبهمی می آید بگوش
آی آشنای دیروز،دست بردار از این خواستن!
سحر نیست پشت این شب.
عیسی و موسی هر کدام به راه خود،برو
پاسخی تا ژرف درد
می چکاود بر تنم احساس مرگ
عین آن تیر زهر آلود آن صیاد سخت دل
تیر های زهر آلود خود،
یکایک میزنی بر قلب من
با خنده های زیر لب ،میروی از سوی من
شبیه آن خنده ها
که بیمارم کرد و درمانم نداد
گیج و ویج و غلت در شب
اختم انگار با بن بست کوچه ها
با تاریکی ملموس این تنگنا
درد دل با سایه ها قسمت کنم؟
آی...آنکه می بینید!
آنکه خنجر زد برفت!
آنکه در شعرهای من غنود!
آشنای من بود روزی
غریبی چرا؟بمان،یادها جا مانده است اینجا
باید از تاریکی این شبها بگذرم من
راه ،سخت و صعب العبور
یک آرزو سو سو می زند آن پشت
کاش تاریکی شب های من ،گم شود با نور ماه
کاش سکوت هولناک شب های من،
شعری شود با یک سلام..