اولین بار بود این برنامه را می دیدم.مسابقه شعر خوانی بود.
یکی شعر می گفت و یکی دیگه هم با حرف آخر همان بیت ،بیتی دیگر را از حفظ می خواند و رقابت نفسگیری هم بینشان بوجود آمده بود.
خیلی برام جالب بود.یکی از آن شرکت کننده ها از همان اول،شد اسطوره ی من. همسن و سال من بود و انگار از روی کتاب شعر می خواند.
باید یه کاری میکردم.تا آن روز شعری حفظ نکرده بودم.جز چند شعر کتاب فارسی مان..9-10 سال بیشتر نداشتم.شیفته کتاب داستان بودم و تقریبا کتابی هم نبود از حکایت جنگل که نخوانده باشم.و تمام شخصیت های جنگل رو حتی بیشتنر از دوستام می شناختم.عاشق انواع آزمایشهای علمی هم بودم.که نتیجه اش فقط خرابکاری بود و شکست های پیاپی ایده های علمی من.
بالاخره به هر زحمتی بود یک کتاب شعر گیر آوردم، دیوان حافظ بود.زود کتاب رو باز کردم و باید خیلی زود تمام شعرهایش را حفظ می کردم و خوشحال از کشف این استعداد بزرگ که داشت شکوفا می شد.
بیت اول" الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها" بود.
شروع کردم به ثبت اولین بیت تو ذهنم.ده دقیقه ای گذشت و تا چشمم را می بستم این بیت تو ذهنم تبدیل می شد بی تصویر ترین نوشته های دنیا.ولی از آنجایی که به استعدادم ایمان داشتم باز هم ادامه می دادم.
باز ده دقیقه دیگر گذشت و این پروژه عظیم به نتیجه ی خاصی نرسید.کم کم به این نتیجه رسیدم که آن پسری که از تلوزیون دیدم حتما این شعر را حفظ نیست و یا یک آدم خاصی است..و باز نا امیدانه ادامه دادم و باز هیچ رخداد خاصی تو ذهنم رخ نداد..کم کم به نتایج دیگری هم رسیدم اینکه خوب شد به هیچکس نگفتم که من استعدادم بیشتر از آن پسر تلوزیونی ست. کتاب رو بستم وفکر کردم که برم دنبال کشف یک استعداد نشکفته ی دیگرم..