زمستان است و بی امان برف می آید.انگار روی تمام دنیا برف نشسته است.
دوباره نامه ای را که نوشتم، میخوانم:
"سلام ستاره جان.
از آخرین باری که نامه نوشتی2ماه میگذرد.انگار پاییز هزار سال قبل بود.
و از زمستانی گفتی که شاید قسمت ما باشد"
منصرف میشوم.باید زوتر راه بیافتم.یادداشتی روی تکه کاغذ می نویسم:
"جناب سروان کریمی
ماموریت مهمی دارم.باید بروم.بر میگردم"
یاداشت را به یکی از بچه ها می دهم تا بعد رفتن من به جناب سروان بدهد.
اورکتم را تنم میکنم و بند پوتینم را سفت می بندم،کلاه پشمی ام را سرم میکشم و راه می افتم.
تا چناره راه درازی است،تا چشم کار میکند،سپیدی برف است و به سختی می شود جاده را دید.
راه می افتم.در مسیری که ماه هاست فکرم مشغول ستاره است.
ماشینی بوق میزند،به خودم می آیم.برفهایم را می تکانم و سوار میشوم.انگار همه از دیدن من تعجب کردند.
راننده مینی بوس با قیافه مضطربی ازم میپرسد: سرکار حتما ماموریت مهمی داری که تو این برف و سرما زدی به شهر.سری به نشانه تایید تکان میدهم.
-برو شکر کن زن کریم وقت زایمان اش هست.و الا معلوم نبود تو این برف و سرما عیدی کدام گرگ می شدی!
با لبخندی حرفش را تایید میکنم و روی یکی از صندلی ها می نشینم.
سرم را روی شیشه میگذارم و نامه را دوباره میخوانم.
"ستاره جان
حال من خوب است.دلم برایت یک ذره شده است.روز و شبهایم فقط تویی که می درخشی.
هیچ سرمایی اندازه دوری تو سخت تر نیست.
دوستت دارم.
دوستدار همیشگی و ابدی تو"
نامه را دوباره تا میکنم.چشمم به تابلویی می افتد.چناره 2 کیلومتر. جان تازه ای میگیرم.
میرسم به اداره پست.نامه را محکم لمس میکنم،روی دلم می گذارم،می بوسم،مهر و موم میکنم و به صندق می اندازم.
باید زودتر برگردم،تا به تاریکی نخورم.
به ایستگاه میرسم.هیچ ماشینی نیست.هوا خیال تاریکی دارد.باید راه بیافتم.
آخرین باری که برای پست نامه آمده بودم پاییز بود،راه را بهتر میشد تشخیص داد.
انگار تو این راه جز من کسی در این دنیا نیست.دندان هایم را فشار می دهم.بی اختیار می لرزم.زوزه ی گرگی را می شنوم.در این فصل همه جا پر از گرگ گرسنه است.
با خودم می گویم :حالا اگر زنده ماندم،وسط گرمای تابستان با ستاره می رویم کویر و تلافی این همه سرمای اینجا را می کنیم.
دست و پاهایم یخ زدند،همچنان پا روی برف می گذارم.
تنها چیزی که به ذهنم میرسد فندکی است که دارم.ولی چیزی برای آتش زدن نیست جز نامه های ستاره.
دل آتش زدن نامه ها را ندارم.با صدای زوزه ای که نزدیکتر و وحشی تر می شوند،به خودم می آیم.
پاهایم قدرت ندارند.از دور درختان و ساختمان پاسگاه را می بینم.فریاد میزنم ولی صدایم به هیچ جایی نمیرسد.
یاد نامه ستاره می افتم
"عزیزم..
اینجا زمستان انگار زودتر رسیده است.و راه ده تا شهر عروسی گرگهاست."
پاهایم سست میشود،تعادلم به هم میخورد،می افتم.برفها روی پیکر من می افتند.
کمی بعد همه جا ساکت است. برف همچنان می بارد.