|
Fery Metal
(feryc45 )
آلبوم:
تصاویر پروفایل
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
105 بازدید امروز: 102
توضیحات:
بچه ها باز خاطره...
تو مغازه یه پسر بچه ی ۶ - ۵ ساله کوچولو رو دیدم که داشت همینجوری گریه می کرد و به مامانش می گفت من از اون لواشک بـزرگها می خوام مامانش هم بش توجه نمیکرد و می گفت کوفت بخوری. این صحنه رو که دیدم بـه چشمای معصومِ پـسر بچه که پر از اشک شده بود یه لبخند ریـزو یه چشمک زدم و لواشک رو برداشتم و رفـتم پـولش رو بـه مـغـازه دار دادم و بـرگشتم پیش پـسـره کـه خـوشـحـال شـده بــود بـسـتـه لــواشـک رو بـاز کـردم و دسـتـم رو دراز کـردم سـمـت پـسـره و پوستش و دادم دسـتـش و گـفــتـم دلـت بـسوزه با چـنـان مـلـچ مـلـوچـی شـروع کـردم لـواشـک رو لـیـس زدن بچه هه طـفلک از گریـه کبود شد مـامـانـش یـهـو 2تـا بـا کـیـف زد تـو سـرم و بـهـم گفت کصـافـطِ آشغـالِ عوضی مگه مـرض داری اشک بچه رو در می آری؟ رفـت بـوسش کرد و بــراش لواشک خریـد تـنـهـا راهـی کـه بـه ذهـنـم رسـیـد کـمـکـش کـنـم بـه لـواشک بـرسه هـمـیـن بـود,مـنـو بـبـخـشید تو اصفهان زندگی میکنم خو... بی مزه هم خودتی.... اینه اینه
درج شده در تاریخ ۹۳/۰۱/۰۶ ساعت 01:52
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|