داستان اول : هوشمندانه سوال کنید
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:
«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد:
«جناب کشیش، می توانم
وقتی در حال دعا کردن »
هستم، سیگار بکشم
»کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
»ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو
سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار
کشیدنم می توانم دعا کنم »؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !
داستان دوم : مادر …..(نمیدونم اسم این داستان رو چی بذارم)
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی
فقط خواستم بگویم تولدت مبارک .
پسر از اینکه دل
مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد
صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن
با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود
. . .
داستان سوم : اشتباه فرشتگان
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود.
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به
جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به
تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند