به چشمان پریرویان این شهر، یه صد امید می بستم نگاهی ، مگر یک تن ازین نا آشنایان ، مرا بخشد به شهر عشق راهی به هر چشمی - به امیدی که این اوست – نگاه بیقرارم خیره می ماند یکی هم ، زین همه ناز آفرینان ، امیدم را به چشمانم نمی خواند ! غریبی بودم و گم کرده راهی ، مرا با خود به هر سویی کشاندند ، شنیدم بار ها از رهگذاران که زیر لب مرا دیوانه خواندند ! ولی من ، چشم امیدم نمی خفت . که مرغی آشیان گم کرده بودم ز هر بام و دری سر می کشیدم به هر بوم و بری پر می گشودم. امید خسته ام از پای ننشست ، نگاه تشنه ام در جستجو بود. در آن هنگامه دیدار و پرهیز ؛ رسیدم عاقبت آنجا که او بود ! " دو تنها و دو سر گردان ، دو بی کس " ز خود بیگا نه ، از هستی رمیده ، ازین بیدرد مردم ، رو نهفته ، شرنگ نا امیدی ها چشیده ، دل از بی همزبانی ها شکسته ، تن از نا مهربانی ها فسرده ، ز حسرت پای در دامن کشیده ، به خلوت ، سر به زیر بال برده ، " دو تنها و دو سر گردان ، دو بی کس " ، به خلوتگاه جان ، با هم نشستند ، زبان بی زبانی را گشودند ، سکوت جاودانی را شکستند . مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید که این دیوانه از خود بدر کیست ؟ چه گویم ؟ از که گویم ؟ با که گویم؟ که این دیوانه را از خود خبر نیست. به آن لب تشنه می مانم که - نا آگاه به دریای در افتد بیکرانه ، لبی ، از قطره آبی ، تر کرده ، خورد از موج وحشی تازیانه ! مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید مرا با عشق او تنها گذارید . غریق لطف آن دریا نگاهم مرا تنها به این دریا سپارید