فراموش کردم
رتبه کلی: 4323


درباره من
خدا راخدا بودن تنها نکرد...
تنها بودن خدا کرد.





........................................

...........یه خردادیم.........


.....اعصاب مصابم ندارم......




.....................................


.


.


.

.


.چه رسم جالبی است...
محبتت را میگذارند پای احتیاجت..
صداقتت را میگذارند پای صادقیت..
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت..
نگرانیت را میگذارندپای تنهاییت..
وفاداریت را میگذارندپای بیکسیت..


.

.

.

.

.

..

.خدایا به تو میسپارمش...
اما..یه خواهشی ازت دارم...
یه روزی..
یه جایی..
بغل یه کسی...
"مست مست"..بدجوری..
یادمن بندازش.
*alone lover* (gamergirl123 )    

salam in avalin matlabame biain nazar bedin omidvaram xosheton biad

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۵/۱۱ ساعت 10:53 بازدید کل: 954 بازدید امروز: 112
 

                          welcom    

سلام به همه بچه هایه گل میانالی این اولین مطلبه منه که اگه ببینم راضی هستید ادامشم میزارم پس کم لطفی نفرمایید 

من kennedy هستمlion s.kennedy تو سیا کار میکنم.یه روز تودفترم نشسته بودم پاهامو رویه میز گزاشته بودم وروزنامه میخوندم و قهوه میخردم که صدایه دراومد:

_میتونم واردشم؟

صداش برام اشنا اومد کمی گوشه روزنامه رو دادم پایین بینم کیه اره خودش بود خوده خودش ذستوپامو گم کردم خاستم پاهامو جم کنم که بامخ رفتم زمین تازشم قهوه داغم ریخت رو فاقه شلوارم نتونستم جیغ بکشم چون اگه میکشیدم اون یکم ابروهه هم از بین میرفت .

خودمو جم کردمو  وقتی پاشدم دیدم  خییییییییییییییییییییییییرخانوم اونجا قش کرده وقتی به اینه نگا کردم یه لولوخورخوره که خودشم خیس کرده دیدم از خجالت لپپام گل انداخت تو همون حس و حال بودیم که یهو همه جا تاریک شد

ازیر هابه صدا در اومدن ساختمون لرزید صداهایه وحشت ناک به راحتی شنیده میشدزودکلتم روبرداشتم ذستشو گرفتم دویدیم به سمته دره خروجی که یه هو سقف اومد رومون از توسقف یه چیزهایه پشه مانند اومدن بیرون به سرعتم پخش میشدن وقتی به پشتم نگا کردم یه زامبییه خوشگله مامانی که داشت بم نگاه میکرد رو دیدم وقتی به پشته زامبیه توجه کردم دیدم همه تو اتاقه شیشه که ضده همه چیزه جمع شدن یه گوله نسارش کردمو پاشدم به سرعت به سمته اتاق  دویدم باهمون سرعت که من میدویدم اون پشه ها هم به سمتم میومدن ولی خودمو سره موقه به اتاق رسوندم وقتی درو بستم داشتم یه نفسه راحت می کشیدم که یههو دیوار رفت رو هوا  موجش منو به سمته در  شیشه ای پرتاب کرد دیگه هیچی نفهمیدم و...

  امیدوارم تا این جایه داستان خوشتون اومده باشه

*nazar iadeton nare* 

 

                                                 tank you                         

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۵/۳۱ - ۰۷:۵۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
3
1 2 3


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)