
تنها منم، تنها من و یک مشت بیزاری
تو ساکت و دلخسته ای از این دل آزاری
من مانده ام یک قصه و تکرار و هی تکرار
تکرار ِ دل شکستن و تکرارِ دلداری
من خسته ام از خود ،از این بیهوده آزردن
شب گریه و آشفتگی ،تا صبح بیداری . . .
با من بگو با من بگو از هرچه بد کردم
با من بگو خسته از این آشفته بازاری !
آنقدر آرام می شکنی در خود که رویایم
کابوس وحشت می شود از رفتنت آری !
گاهی سکوتت با من انگار حرف ها دارد
انگار در خاموشی ات مشتی غزل داری
این بغض وحشتناک ِ تو وقتی که می خندی
آرام می گوید. . . هنوزم دوستم داری