فراموش کردم
رتبه کلی: 17687


درباره من
میخـــــواهم جدا شم از خـــــودم...
از این جســـم که در جوانـــــی پیر میـــــــشود

که بی بهـــــانه از زنـــــدگی سیر میشود

از این دستــــها که چون بید میـــــلرزد

از این دنیـــــا که هــــزاری هم نمـــــــی ارزد

خستـــه ام...

از لختــــــی ثانیه های زنـــــــدگی...

از عشق های کشنده، از آخرین وابستگی...

بیـــــــزارم...

از دختری که زندگی را با دماغه عمل کرده میبوید

گمــــــشده ام...

در گودی چشمی که دروغ میگوید...

فکر میکردم زندگی خانه ایست کاهگلی...

من عشق را از کاغذ های کاهی میلیـــــسم...

هنوزم در رویاهام لبی را میبوسم...

من به شـــــــدت خسته ام...

از ســــــاپورت زیر چادر و جورابـــهای پاشنه پاره

از چشم های پلیـــــد و پلیـــــدهای غلام باره...

از عینــــک دودی و دودی های عینـــکی

از بچـــــه های مانده در کف بستنی عروسکی...

خســــــــته ام...

از تمـــــــام واژه های شعر سازی

از حس تلخــــه گ.ی و ل.ز بازی...

خستــــه ام از آدم های تلــــخ و سرد...

زندگــــــی این است باورش باید کرد...
_________SahaR_______ (gentel )    
   
عنوان: پست...
پست...
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 66 بازدید امروز: 59

این تصویر توسط نویدصالحی بررسی شده است.
توضیحات:
دیشب با دوستم رفته بودم رستوان، روبروی تخت ما یه دختر و پسر نشسته بودن که پسره پشتش به تخت ما بود، معلوم بود باهم دوست هستن، اتفاقی چشمم به چشمه دختره افتاد، قشنگ معلوم بود پسره عاشقه دخترست، دختره شروع کرد به آمار دادن، سرمو انداختم پایین، دفعه بعدی تحریک شدم با نگاه بازی کردیم.


خلاصه یه کاغذ برداشتمو به دختره علامت دادم، با نگاهش قبول کرد، بلند شدن، پسره جلو رفت که حساب کنه دختره به تخت ما رسید دستشو دراز کرد کاغذ رو گرفت.
براش نوشته بودم خیـلی پستی
 
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۷/۲۱ ساعت 21:12
برچسب ها:
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (1)