فراموش کردم
رتبه کلی: 17687


درباره من
میخـــــواهم جدا شم از خـــــودم...
از این جســـم که در جوانـــــی پیر میـــــــشود

که بی بهـــــانه از زنـــــدگی سیر میشود

از این دستــــها که چون بید میـــــلرزد

از این دنیـــــا که هــــزاری هم نمـــــــی ارزد

خستـــه ام...

از لختــــــی ثانیه های زنـــــــدگی...

از عشق های کشنده، از آخرین وابستگی...

بیـــــــزارم...

از دختری که زندگی را با دماغه عمل کرده میبوید

گمــــــشده ام...

در گودی چشمی که دروغ میگوید...

فکر میکردم زندگی خانه ایست کاهگلی...

من عشق را از کاغذ های کاهی میلیـــــسم...

هنوزم در رویاهام لبی را میبوسم...

من به شـــــــدت خسته ام...

از ســــــاپورت زیر چادر و جورابـــهای پاشنه پاره

از چشم های پلیـــــد و پلیـــــدهای غلام باره...

از عینــــک دودی و دودی های عینـــکی

از بچـــــه های مانده در کف بستنی عروسکی...

خســــــــته ام...

از تمـــــــام واژه های شعر سازی

از حس تلخــــه گ.ی و ل.ز بازی...

خستــــه ام از آدم های تلــــخ و سرد...

زندگــــــی این است باورش باید کرد...
_________SahaR_______ (gentel )    
 
عنوان: سیلی...
سیلی...
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 136 بازدید امروز: 130

این تصویر توسط موسی اصلانی بررسی شده است.
توضیحات:
پدر سیلی محکمی به صورت پسر زد و گفت:

مگه این شام چه عیبی داره که لب نمی زنی؟

پسر در حالی که به نون و پنیر و مقداری سبزی چشم دوخته بود

از پای سفره به گوشه ای خزید و سر به بالین نهاد.

صبح فردا وقتی غذای پسر در بقچه پدر جای می گرفت

پسرک دانست

امروز بابا صبحانه دارد، چشمانش از شادی تر شد!
 
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۷/۲۳ ساعت 14:14
برچسب ها:
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (2)