فراموش کردم
رتبه کلی: 1430


درباره من
سلام:
من قادر مددی هستم
متولد یکی از روزای سرده زمستونم میشه گفت: 1365/11/15 که اوج بمبارون تو میانه بود .
عضویتها:
-عضو انجمن شعره نو کشوری .....
-عضو و سر پرست تیم سازه های بتنی.....
-عضو و سر پرست تیم سازه های ماکارونی.....
-معاونت انجمن گروه عمران ذانشگاه آزاذ میانه.....
-عضو و سرپرست اسبق تیمهایه تحقیقاتی ذانشگاه ذارالفنون قزوین.....

****(بنیانگذار تیمهای سازه های ماکارونی وبتن در دانشگاه آزاذ واحد میانه)****
-سر پرستی یک ذوره تیمهای ذانشگاه عین القضات ذر سازهایه ماکارونی.....
و......................
-با مقامهای گوناگون و راه یابی به دور دوم مسابقات بین المللی بتن
-با ثبت رکوردهای مختلف
همرو دوس دارم عاشق همشهریامم و خاک ریر پاشونم به قول بچه ها گفتنی خدا 20 میانه19"

رشته مهندسی عمران می خونم ترم 8 هستم تو دانشگاه آزاد میانه البته قبلا قزوین بودم به خاطر کارم انتقالی گرفتم.

دریا رو دوس دارم ساحلشو بیشتر.
جنگلو دوس دارم درختاشو بیشتر.

همرو همه چیزو دوس دارم و غروری در من نیس که کسی بشکندش. یه روز اومدم یه روزم قراره برم .

هر کی هر سوالی از سازه های ماکارونی و مسابقات بتن داره بپرسه میتونم کمکش کنم تا جایی که ازم بر میاد دریق نمیکنم.

بازم ممنون که درباریه منمو خوندی و به پروفایلم سر زدی.

مرسی دوست خوبم......
III civil Engineer III (ghader-madadi )    

پسر عاشــــــــــــــــق

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۶/۱۴ ساعت 12:44 بازدید کل: 220 بازدید امروز: 135
 

...............

 

 

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است. 

این مطلب توسط علیرضا رستمی کیا بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۲/۰۶/۱۴ - ۲۳:۴۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)