-"باید پدر می بود" تا همه ی "توجه طلبیهای " دخترانه ام رو نثار او میکردم و "ابژه ی عشق "را برای همیشه در درون خودم با تصویر او درونی میساختم،تا در هیجانات جوانی ام ، سرگشته آنرا از هر تازه رسیده ای طلب نمیکردم...
-باید پدر میبود تا همیشه به دنیا "خوش بین "میشدم...تا بهنگام ناکامی با سرگذاشتن و گریستن بر شانه های مردانه ی پدرم حس وابستگی ِ ایمن را در وجودم نهادینه میکردم.
-...باید پدر می بود تا به "مادرم " بخاطر داشتن این منبع قدرت "حسادت میکردم "...تا سعی میکردم از خودم موجودی بسازم زیباتر و زنانه تر از مادر ...تا بدینگونه او را در ناهوشیارم به تصاحب خود دراورم .تا با برنده شدن در این بازی ارامش میگرفتم و اینهمه نفرت و خشم نسبت به مادرم پیدا نمیکردم.
-باید پدر می بود تا در روزهای اول بلوغم از اخم نگاهش حساب ببرم و اندامهایم را به کنترل خود درآورم و اندک اندک چیزی به نام "فرامن " در خودم شکل میدادم
-باید پدر میبود تا با مراقبتهای مردانه اش ،با محدودیتها و بکن و نکن هایش،مرزهای وجود خودم از دیگران را شناسایی میکردم و بدینگونه "من" م را و هویت فردی ام را در دنیای بیرونی تجسم میبخشیدم..تا یک مورد آموزشی برای روانپزشکم در تدریس "شخصیت مرزی" نمیشدم.
-اما در همه ی آن سالهای سیاه "دهه ی شصت" پدرم نبود:او فوت کرده بود...شهید شده بود...برای آوردن رفاه در زندگی ما مهاجرت کرده بود...یا از مادر تحقیر کننده و ناسازگارم گریخته بود...نه اصلا بود ولی برای ما نبود:خود را وقف ساختن دین و دنیای دیگران کرده بود و ما را به فراموشی سپرده بود....یا بود ولی آنقدر در مقابل مادرخودشیفته ی من "منفعل "و "بی وجود" بود که بود و نبودش یکسان بود..یا آنقدر "وحشی" و "ظالم" بود که آرزویمان نبودنش بود...اگر بود من با اینهمه زیبایی ظاهرم ،اینهمه زشتی در وجودم حس نمیکردم ..اینهمه بی صبرانه تخریب و نابودی را طلب نمیکردم.
(رضا دلپاک)
