همان روزی که روزی بود مارا ماه کامل شد
غدیرآمد دل ما مست شد،دیوانه شد،دل شد
علی شد ناخدامان تا خدا درموج ودرتوفان
نگاهش بی قراری هایمان را دست ساحل شد
همان روزی که بالابرد دست ماه را خورشید
نشان داد آستان مهرورزی را به ما خورشید
فراز منبری از نور گفت ای کاروان عشق
وفا با ماه باید هرکه دارد عهد با خورشید
زمان آیینه درآیینه مشتاق تماشایش
به گردش تشنه می گردد زمین و هفت دریایش
نگاه روشنش تا بی کران جاریست همچون صبح
تمام کفر اگر برخاست همچون شب به حاشایش
علی در ظلمت تردید آن آیینه ی باور
زبرق ذوالفقارش خرمن بیداد خاکستر
شهامت تا قیامت وامدار شور فریادش
عدالت درپناه نام او برپاست تا محشر
علی یارتان
اسماعیل فرزانه