سر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه،هرگز!همسریم را سزاوار نیستی.تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی.خدا و فرمانش را نادیده گرفتی.به پدرت پشت کردی!به پیمانش نیز..غرورت،غرقت کرد!
دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوه ها!
پسر نوح گفت:اما آنکه غرق میشود خدا را خالصانه تر صدا میزند! تا آن که بر کشتی سوار است.من خدایم را لا به لای طوفان یافتم.در دل مرگ و سهمگینی سیل!
دختر هابیل گفت: ایمان پیش از واقعه به کار می آید.در آن هول و هراس که تو گرفتار شدی هر کفری به دل ایمان می شود! آنچه تو بهش رسیدی ایمان به اختیار نبود. پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.
پسر نوح گفت:آن ها که بر کشتی سوارند، امن اند و خدایی کجدار و مریض دارن که به بادی ممکن است از دستشان برود.من آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیده ام که با چشمان بسته می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش میکنم خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آنرا از کفم نمی برد.
دختر هابیل گفت:باری،تو سرکشی و گناه کاری،گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.
پسر نوح خندید،خندید،خندید وگفت: شاید آن که صبارت عصیان را دارد،شجاعت توبه نیز داشته باشد.شاید آن خدا که مجال سرکشی دارد، فرصت بخشیده شدن را هم داده باشد.
دختر هابیل سکوت کرد وسکوت کرد و آنگاه گفت: شاید، شاید پرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته شده باشد.اما نام عصیان تو دلیری نبود.دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر! مجال آزمون و خطا نیست.
پسر نوح گفت: به این درخت نگاه کن، به شاخه هایش.پیش از آن که دستهای این درخت به نور برسد،پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند.گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت! راه من،راه خوبی نیست. راه تو زیباتر است. راه تو مطمئن تر است دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت.....
دختر هابیل تا دوردست ها تماشایش کرد و سال هاست که منتظر است. و در تمامی این سال ها با خود میگوید:آیا همسریش را سزاوار بودم؟؟؟.