قبلنا وضع فرق می کرد. همه چی فرق می کرد. آدم ها این قدر روشون زیاد نبود. به خودشون اجازه نمی دادن هر چیزی رو به زبون بیارن. الان طوری شده تا از یه چیزی بدشون میاد میگن. نه ملاحظه ای، نه چیزی. بعد اسمش رو هم میذارن روراستی. دل طرف مقابلشون رو میشکونن می گن من با تو صادقم.
به این جا که رسید، دکتر که فقط به حرف های مراجعه کننده ش گوش می داد خودکارش رو برداشت و شروع به نوشتن کرد. پرسید:
مگه شما صادق نیستید؟ مگه شما همه چی رو به همسرتون نمی گید؟
چرا می گم. اما اگه یه موقع برم خونه ی مامانش و به خاطر آشغال جمع کردن شوهرم، فامیلش هم فکر کنن که من هم مثل اونم، چیزی نمی گم. هر آشغالی تو وسایل مامان همسرم باشه، زودی می گه: مامان! این مال من. مامان! این مجسمه با این که شکسته س، با این که گلیه، اما بعداً عتیقه می شه. این مال من. حالام مادرشوهرم هر وقت چیزی رو می خواد دور بندازه به من می گه می خوای بدم به تو. آخه مگه من آشغال جمع کنم؟
دکتر: و شما چیزی به همسرتون ن می گید؟ آفرین! درود بر شما! شما چه با اخلاقید.
نه این که خیلی هم ببو باشم. نه! من هم یه جاهایی از خجالتش در میام. ولی مشکل من یه جای دیگه ست. موضوع اینکه الان می خوام تموم کنم. همه چی رو! اما چیکار کنم. تو همه ی صفحه هام، همسرم هست.
نفر اوله. کلی از عکس هاش رو هم از زمان نامزدی گذاشتم. همین هم داستان می شه. یه بار با شاگردام رفته بودم برای عکاسی. سمت کویر. بعد می خواستم عکس های سفر رو بگذارم توی صفحه م. جا نبود. چند تا از عکس هاش رو برداشتم. اگه بدونید چه قشقرقی راه انداخت. نصف شب لباس پوشید که بره. گفت شب میره خونه ی مامانش. صبح هم تکلیف من رو مشخص می کنه. بهش گفتم قبل از این که بری من رو از همه ی صفحاتت حذف کن بعد برو.
گفت چی مث این که منتظر بودی؟ از خداته؟
اصلاً نمی رم. رفت و توی هال گرفت خوابید. فرداشم انگار نه انگار.
دکتر: یعنی برای شما، بلاک کردن یا چه می دونم حذف و مسدود کردن تو این صفحات مهم تر از احساس شخصیتونه؟
احساس شخصی که میاد و میره. روزی چند بار ازش بدم میاد. روزی چند بار به خودم می گم من برای چی این رو انتخاب کردم. بعد که حسابی با بی انصافی تمام داد و هوار می کنم سرش، توی ذوقش می زنم، بی محلش می کنم، دلم براش می سوزه. بعد از این حس دلسوزی کم کم احساس می کنم که نه! دوستش دارم. احساس می کنم نمی تونم از صفحاتم حذفش کنم.
دکتر: الان حضور همسرتون توی این صفحاتی که دارید چقدر پررنگه؟
گفتم که نفر اول توی همه ی لیست هامه.
دکتر: منظورم اینه که باز هم باهاش توی این صفحات حرف می زنید؟
براش پیغام می ذارید؟ مثلاً یه جمله ی عمومی می نویسید که در واقع مخاطبش همسرتون باشه؟
نه! از وقتی نامزد کردیم دیگه لطفی نداشت. قبلش این کار رو زیاد می کردم. می رفتم شعر پیدا می کردم. جمله های کنفوسیوس و برنارد شاو و فروغ رو زیر و رو می کردم، یه چیزی می نوشتم که انگار برای همه ی بازدید کننده ها گذاشتم ، اما در واقع می خواستم یه جوری خودم رو به اون نزدیک کنم. اما الان خنده داره از این کارها بکنم. الان مشکل من اینه که نمی خوام توی صفحاتم باشه.
احساس شخصی که میاد و میره. روزی چند بار ازش بدم میاد. روزی چند بار به خودم می گم من برای چی انتخابش کردم اصلا از چی این آدم خوشم اومد.
دکتر: اگر اون اول این کار رو بکنه شاید کارتون راحت تر بشه. اگر اول ایشون شما رو بلاک کنه.
چی؟ اون اول این کار رو بکنه. اصلاً حرفش رو هم نزنید. من باید این کار رو بکنم. من چه ایرادی دارم که حذف بشم؟
یادمه کتاب خرده جنایت های زن و شوهری(1) را که می خوندم –زمان مجردی رو می گم- می گفتم چطور یه انسان می تونه یه همچین کاری بکنه؟ اما بعداً که با همسرم زندگی رو شروع کردم چند بار به یاد کارهای زن تو کتاب افتادم، دیدم که خیلی هم بیراه نبوده کارهاش. دیدم که بد نیست من هم همون طوری بشم.
دکتر: اون طوری شدید؟
نه نشدم. اون وقت جواب وجدانم رو چطور می دادم؟ کسی رو که اول از صفحاتم بلاک نکردم بخوام براش نقشه بکشم.
دکتر: باز هم خوبه.جای امیدواری . شما تعصب ویژه ای به صفحاتتون دارید
آقای دکتر خواهش می کنم کمکم کنید. من دیگه نمی تونم ادامه بدم. برای هر دومون بهتره.
دکتر: خانم من تعجب می کنم، دانش روان شناختی من نمی تونه جوابی پیدا کنه.
شما نگران صفحات اجتماعیتون هستید. چیزی که مربوط به یه دنیای مجازیه .اما نگران این که صفحه ی شناسنامه تون خراب بشه نیستید. نگران احساستون نیستید.
صفحه ی شناسنامه؟ منظورتون جدایی رسمیه؟ اون که هفته ی پیش انجام شد. دیگه با هم زندگی نمی کنیم ، ولی نمی تونم. این کار آخر رو نمی تونم. روزی که می رفتیم برای جدایی خیلی ناراحت نبودیم کار که تموم شد قرار شد چند وقتی هر دومون فکر کنیم که می شه از تو صفحه ی همدیگه هم حذف بشیم یا نه؟ قرار شد بیایم پیش مشاور که راهی برای این کار بهمون پیشنهاد بده.