داستانی از شکسپیر: ترجمه از:خودم
منبع:SIX TALES FROM SHAKESPEARE
RETOLD BY:F.F.DODD
M A G MILANSE STORIES TO REMENDER
در پادوا , یکی از شهرهای زیبای ایتالیا , نجیب زاده ای ثروتمند بنام باپیتسا زندگی میکرد او دو دختر زیبا به
نام کاترین و بیانکا داشت.
کاترین دوست داشت بر همه حکومت کند و به عنوان کاترین سرکش , شناخته شده بود هرکسی از زبان تند
او میترسید برعکس صورت زیبایش , قابل تحسین و ستودنی نبود او دختر بزرگ باپتیستا بود و پدرش میترسید
که او نتواند شوهری پیدا کند . خیلی از مردها میخواستند با بیانکا اردواج کنند ولی هیچکس حاضر نبود ریسک
ازدواج با کاترین را بکند.
بالاخره پدر تصمیم گرفت نقشه ای بکشد و اعلام کردکه کاترین باید قبل از بیانکا ازدواج کند چون بزرگتر است.
خواستگاران بیانکا در پی مردی بودند که به اندازه کافی شجاعت داشته باشد که با این گربه وحشی ازدواج
کند.
در ورونا شهر دیگر از ایتالیا مرد جوانی زندگی میکرد که پتروشیو نام داشت. او پدرش را بتازگی از دست داده
بود و برایش ثروت زیادی بر جای گذاشته بود او در جستجوی همسر مناسبی به شهر پادوا رفت و دوستی
بنام هورتونسیو را درانجا ملاقات کرد.پتروشیو به او گفت در جستجوی همسری مناسب به انجا امده است
هورتونسیو یکباره به یاد کاترین سرکش افتاد.
پتروشیو مردی قوی و جوان بود که مطمئنا قادر بودکه کاتربن سرکش را رام کند او مردی خوش خلق , باهوش
و شوخ بود و در کل مرد جوان و عاقلی بود و میدانست چگونه یک همسر بد خلق را رام کند. بنابراین راجع به
بیانکا و عشق خود به او تعریف نمود و اینکه ارزوی ازدواج با او را دارد و همچنین در مورد کاترین خواهر زیبا و
بدخلق او نیز توضیح داد و با ناراحتی اضافه کردهیچکس نمیتواند با بیانکا ازدواج کند قبل از اینکه کاترین به
همسری مردی در اید.
پتروشیو که جلب ابن موضوع شده بود گفت: من با او ازدواج خواهم کرد.
ادامه دارد......