منبع:
GONE WITH THE WIND
MARGARET MICHELL
RETOLD
BY JOHN ESCOTT
او گفت همه کس راجع به جنگ صحبت میکنند . اسکارلت به سرعت پرسید کسی
راجع به پارتی صحبت نکرد جرالد گفت چرا فکر میکنم انها صحبت کردند دوشیزه
ملانی هامیلتون و برادرش چارلز از اتلانتا امده اند و ...
اسکارلت گفت اه....پس او امده است , قلبش گرفت .... ایا اشلی هم انجا بود ؟
جرالد صمیمانه به دخترش نگاه کرد , بله او هم انجا بود . پس برای این است که شما
به ملاقات من امدید اینطور نیست ؟چرا قبل از این به من چیزی نگفتید حالا بین شما
و اشلی چه خبر هست ؟
اسکارلت گفت هیچ چیز پدر...
ایا او از شما تقاضای ازدواج کرده ؟ اسکارلت به سرعت گفت نه پدر
جرالد گفت و نخواهد کرد جان وایلک میگوید با دوشیزه ملانی ازدواج میکند .
دردی قلب اسکارلت را فرا گرفت .احساس کرد به سختی نفس میکشد .پدرش به او
نگاه کرد و به نظر ناراحت میرسید .
تو به دنبال مردی هستی که عاشق تو نیست . اسکارلت گفت نه پدر
دروغ میگوئی و بعد لحن مهربانی به خود گرفت , مردان جوان بسیاری وجود دارند .
من دلم میخواهد تو خوشحال باشی و تو با او خوشبخت نخواهی بود .
اوه من خواهم بود....
جرالد گفت وایلک ها با مردم دیگر فرق می کنند انها بین فامیل ازدواج میکنند و این
رسم را نگه میدارند نگاه کن ! چطور انها کتاب می خوانند , به بوستون و نیویورک
میروند تا نقاشی ها را ببینند و موزیک بشنوند . اسکارلت گفت هیچکس به خوبی
اشلی سواری نمیکند .
اوه بله اشلی خوب سواری میکند با بهترینها معاشرت میکند ......
حالا گوش کن ! مردان جوان خوب دیگری برای ازدواج هستند و من بعد از خودم تارا
را برای تو میگذارم و ....
اسکارلت با عصبانیت فریاد کرد من تارا را نمی خواهم ...
او میخواست بگوید مزرعه همه چیز نخواهد بود , وقتی که مردی را که دوست داری
نزد خود نداری ولی فریاد جرالد او را متوقف کرد .
هیچ چیز نخواهد بود ؟!!!! زمین تنها چیزی ست که در دنیا معنی همه چیز را میدهد
اسکارلت ! عشق به مزرعه در تو بوجود خواهد امد ان در خون توست و هیچ جیز
مانع ان نخواهد شد .
او بازوی دخترش را گرفت و در حالیکه به طرف خانه می رفتند گفت من در این مورد
نگران مادرت نیستم و تو هم نباید باشی . انهامادر اسکارلت را کنار درب ملاقات کردند
او کیف سیاهی را که حاوی داروهائی برای برده ها بود با خود حمل میکرد.
مامی با او بود و خوشحال به نظر نمی رسید.
الن گفت اقای اوهارو یک بچه در خانه اسلاتری دارد میمیرد و ما به انجا میرویم ببینیم
چکار میتوانیم بکنیم .جرالد فریاد زد اسلاتری ؟
مامی با رنجیدگی گفت او همیشه از سایر برده ها مراقبت میکرد .
الن در حالیکه چانه اسکارلت را لمس میکرد گفت من جای خودم را برای شام به تو
میدهم .او خانمی قد بلند با صدای ارام و مهربان و لبخندی گرم بود که هر کسی را
جذب میکرد .
در تماس دست مادر اسکارلت , اعجازی بود که موقتا اشلی را فراموش کرد .
ولی بعد از زمان کوتاهی اسکارلت فکر کرد اشلی نمیداند که من او را دوست دارم
او فکر میکند من عاشق برنت و یا استوارت هستم و او با ملانی ازدواج میکند چون
فکر میکند نمیتواند من را بدست اورد . من باید به او بگویم .
بعد ما میتوانیم به جان اسبرو رفته در انجا ازدواج کنیم در این صورت ممکن است
فردا شب من خاتم اشلی وایلکز باشم .
ادامه دارد...........