فراموش کردم
اعضای انجمن(461) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن
گلاره محمدی (golemehraboon )    

برباد رفته ( قسمت چهارم )

منبع : مارگارت میچل ترجمه:گلاره
درج شده در تاریخ ۹۱/۱۱/۰۳ ساعت 19:02 بازدید کل: 1856 بازدید امروز: 214
 

منبع:

GONE WITH THE WIND

MARGARET MICHELL

RETOLD

BY JOHN ESCOTT

او گفت همه کس راجع به جنگ صحبت میکنند . اسکارلت به سرعت پرسید کسی 

راجع به پارتی صحبت نکرد جرالد گفت چرا فکر میکنم انها صحبت کردند دوشیزه

ملانیهامیلتون و برادرش چارلز از اتلانتا امده اند و ...

اسکارلت گفت اه....پس او امده است , قلبش گرفت .... ایا اشلی هم انجا بود ؟

جرالد صمیمانه به دخترش نگاه کرد , بله او هم انجا بود . پس برای این است که شما 

به ملاقات من امدید اینطور نیست ؟چرا قبل از این به من چیزی نگفتید حالا بین شما 

 و اشلی چه خبر هست ؟

اسکارلت گفت هیچ چیز پدر...

ایا او از شما تقاضای ازدواج کرده ؟ اسکارلت به سرعت گفت نه پدر

جرالد گفت و نخواهد کرد جان وایلک میگوید با دوشیزه ملانی ازدواج میکند .

دردی قلب اسکارلت را فرا گرفت .احساس کرد به سختی نفس میکشد .پدرش به او 

نگاه کرد و به نظر ناراحت میرسید .

تو به دنبال مردی هستی که عاشق تو نیست . اسکارلت گفت نه پدر

دروغ میگوئی و بعد لحن مهربانی به خود گرفت , مردان جوان بسیاری وجود دارند .

من دلم میخواهد تو خوشحال باشی و تو با او خوشبخت نخواهی بود .

اوه من خواهم بود....

جرالد گفت وایلک ها با مردم دیگر فرق می کنند انها بین فامیل ازدواج میکنند و این 

رسم را نگه میدارند نگاه کن ! چطور انها کتاب می خوانند , به  بوستون و نیویورک

میروند تا نقاشی ها را ببینند و موزیک بشنوند .  اسکارلت گفت هیچکس به خوبی

اشلی سواری نمیکند .

اوه بله اشلی خوب سواری میکند با بهترینها معاشرت میکند ......

حالا گوش کن ! مردان جوان خوب دیگری برای ازدواج هستند و من بعد از خودم تارا

را برای تو میگذارم و ....

اسکارلت با عصبانیت فریاد کرد من تارا را نمی خواهم ...

او میخواست بگوید مزرعه همه چیز نخواهد بود , وقتی که مردی را که دوست داری

نزد خود نداری ولی فریاد جرالد او را متوقف کرد .

هیچ چیز نخواهد بود ؟!!!! زمین تنها چیزی ست که در دنیا معنی همه چیز را میدهد

اسکارلت ! عشق به مزرعه در تو بوجود خواهد امد ان در خون توست و هیچ جیز 

مانع ان نخواهد شد .

او بازوی دخترش را گرفت و در حالیکه به طرف خانه می رفتند گفت من در این مورد

نگران مادرت نیستم و تو هم نباید باشی . انهامادر اسکارلت را کنار درب ملاقات کردند

او کیف سیاهی را که حاوی داروهائی برای برده ها بود با خود حمل میکرد.

مامی با او بود و خوشحال به نظر نمی رسید.

الن گفت اقای اوهارو یک بچه در خانه اسلاتری دارد میمیرد و ما به انجا میرویم ببینیم

چکار میتوانیم بکنیم .جرالد فریاد زد اسلاتری ؟ 

مامی با رنجیدگی گفت او همیشه از سایر برده ها مراقبت میکرد . 

الن در حالیکه چانه اسکارلت را لمس میکرد گفت من جای خودم را برای شام به تو

میدهم .او خانمی قد بلند با صدای ارام و مهربان و لبخندی گرم بود که هر کسی را 

جذب میکرد .

در تماس دست مادر اسکارلت , اعجازی بود که موقتا اشلی را فراموش کرد .

ولی بعد از زمان کوتاهی اسکارلت فکر کرد اشلی نمیداند که من او را دوست دارم

او فکر میکند من عاشق برنت و یا استوارت هستم  و او با ملانی ازدواج میکند چون

فکر میکند نمیتواند من را بدست اورد . من باید به او بگویم .

بعد ما میتوانیم به جان اسبرو رفته در انجا ازدواج کنیم در این صورت ممکن است 

فردا شب من خاتم اشلی وایلکز باشم .

ادامه دارد...........

 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۱۱/۰۵ - ۲۲:۴۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)