عصرپنج شنبه بود داشتم واسه امتحان میانترم میخوندم...
تلفن زنگ خورد گوشیو ورداشتم پسر خاله ام بود اروم ولی مضطرب گفت مامانم اونجاس ؟!
گفتم :اره
گفت نذار بفهمه با من حرف میزنی بدو یواشکی بیا طبقه پایین خونه ما !!
گفتم نمیتونم الان کاردارم ...
گفت التماست میکنم بگو میرم اتاقم درس بخونم دزدگی بیا پیشم.....
نذاش حرفمو بزنم گوشی رو گذاش...
.
.
وارد خونه که شدم مضطرب اومد جلو و دستامو گرفت
گفتم امیر بازم؟! مگه ...
نذاش حرفم تموم شه گف تورو خدا این بار آخرمه...
فقط همین یه بار...
این حرف همیشگیش بود:فقط همین یه بار...
میخاستم برگردم اما التماس غریبی تو چشاش بود...
که منو مثل همیشه تسلیم می کرد...
با عجله رفتیم اتاقش درو بست وگفت زود باش تا مامانم نیومده باید تموم شه...
گفتم امیر من بهت گفته بودم که....
بازم حرفمو قطع کردوگفت :
آخه مامانم گفته اگه مشقامو تموم نکنم فردا اجازه نمیده باهات بیام خونه مامان بزرگ،ولی من میخام بیام مامان بزرگو ببینم با جوجه اردکاش بازی کنم و........
کتاب بخوانیمورو از کیفش در اورد وگذاش جلوم....
.
.
.
دوستان فاصله بین حق و باطل از مو کمتره!!!
صبور باشیمو درست قضاوت کنیم!!