
"کاش دوباره کودک میشدم. چه دورانی خوشی بود
هیچکس توقع نداشت برایش کوه درد باشم.
هیچکس توقع نداشت جلوی اشکهایم را بگیرم.
حرف دلم بر روی لبم بود و حرف روی لبم حقیقت دلم...
... و هر موقع غمی داشتم با گرمی آغوش مادر و جمله ساده " همه چیز درست خواهد شد " او محو میشد...
... هر روز برایم شروعی دوباره بود که گویا انجام هر کاری را ممکن میکرد.
در کودکی شاید گهگاهی زار میزدم اما دلم شاد بود. امروز گرچه زار نمیزنم اما خنده ای تلخ تر از زهر بر روی لبانم نقش بسته است.
مادر دوباره مرا به آغوشت بگیر و در گوشم زمزمه کن " همه چیز درست خواهد شد " با اینکه میدانی و میدانم این حرف دیگر حقیقت ندارد!
دیگر ای دوست نخوان قصه در گوش من از بود و نبود
زیر این گنبد مینای کبود، که در این هستی و امکان وجود
از برای همه بود، ولی از بهر دل کوچک ما ، هیچ نبود

تو سرت را بر روی شانه های من گذاشتی ... اما چه میدانی که این شانه ها از سنگینی غمهای خود به لرزه درآمدند ...
تو بر شانه هایم گریه کن که من شانه ای برای گریه کردن ندارم ...
تو دردهایت را به روی شانه های من خالی کن که این شانه ها به تحمل درد عادت دارند ...
تو چه میدانی که پناه دردهایت, خود بی پناه مانده است ...
و من باز مثل همیشه گریه را با خنده میکنم پنهان ... که چشمهایت نبینند شکستن کوه دردت را ...
حرفهای ناگفته مرا دیوانه کرده
که این دل تا ابد یک کوه درده
غمی که من در این دل جای دادم
نشان از وسعت قلب یه مرده