روزگار غریبی است،
مردان بی ریشه با ریش هاشان ، تیغ بر ریشه های مردانگی می زنند...
روزگاری بود که با تیغ ریش می زدند، امروز با ریش تیغ می زنند...
خوبان که خوب صورت و خوب سیرت اند، محترم پیش خدا و ملت اند، ولی
چه کنیم که گرگ به لباس میش درآمده و خوب صورت و بد سیرت است؟
چه کنیم که چشم ظاهر بین خلق گرگ و میش را یکی می بیند؟
چرا کسی فکر نمی کند؟ چرا تدبر نمی کند؟ چرا چشم بر حرام و منکر بسته اند و تقوی را به درازای ریش وجب می کنند؟....
شاید منفعتی در کار است....
به نام دادگر دادستان
دلی پر خون دارم از این جمع
دلی پر غصه و محنت از این جمع
ندارم جز خداوندم پناهی
ندارم مامنی یا جان پناهی
همیشه با خدا دارم شکایت
ز این قوم ریاکار، فتنه عادت
به ظلم ظالمان مظلوم گشتم
به حرب دشمنان محدود گشتم
نه زشتند نه کریه المنظر
همه زیبا و وجیه المنظر
چادر و ریش ویترین شان است
هر نفاق هر ریا محصولشان است
فتنه و آشوب اصل کارشان است
تقلب آرزو صدق مرگشان است