سالها در اتاقم نشسته بودم و چشم به در و گوش به صدای پایی که مگر او از راه برسد.
از هر صدای پایی از جا میپریدم که اوست. هر دری که باز میشد او نبود. همواره میآمدند و میرفتندو بسیار اما او نیامد و اکنون در اطاقم همچنان نشستهام و اما میدانم که دیگر او نخواهد آمد. با دردناکترین تجربهها دانستم که باید در این اتاق بی انتظار بمانم. دانستم که دگر اویی نیست و چه سالها که بیهوده چشم بر در دوخته بودم و اکنون سالها میگذرد که من در تنهایی مایوسم سر در گریبان خویشتنم و در را به رویم و به روی هرکه مرا سراغ میکند بستهام. چه آرامش دردناکی! چه یقین جانکاهی!
اما به هر حال آرامشی است و یقینی که بدان رسیدهام و اکنون سالهاست که بدان خو کردهام. چنان با تنهایی آرام و ساکتم انس گرفتهام که اگر تو ای فریب!
اگر تو او باشی در را به رویت نخواهم گشود.دل من دیگر پیر شده است و سخت ناتوان، تاب تپشها و بی تابیهای دوست داشتن را ندارد، تنها میتوانم خاطره ها را با خود مزمزه کنم..