(از هیچ تا پوچ)
(هیژا)
توی این داستان ما مرد خوب قصه ها بود که داشت توی خیابون ها رد می شد چشاش افتاد به یه بچه ای که از پدرش بستنی می خواست پدر پول نداشت بستنی بخره بچه رو دست می انداخت ناگهان توی فکر فرو رفت چون مرد خوب قصه ی ما چند خیابون بالاتر دیده بود دختری رو که برای سیر کردن شکمش تنش رو به حراج می ذاشت مرد یه کم فکر کرد عجیب نکنه این بچه همون دختر باشه مرد رفت جلو پیش پدر و بچه سلام کرد و گفت: دوست من بیایید بریم بستنی بشین مهمون من پدر اشک توی چشماش حلقه بست یه بغضی توی گلوش بود می خواست بشکنه که مرد دوباره تکرار کرد: بیایید دوست من بریم بستنی مهمون من بچه داشت از خوشحالی پرواز می کرد بستنی نداشته رو توی خیالش لیس می زد....
مرد دید دختری رو که می خواست تنش رو به حراج بذاره دید چند تا بچه فوکولی دوروورش می پلکن گفت ای خدا چکار کنم اگه برم جلو چکار کنم بزنم یا بشینم عقب نیگاش کنم مرد خوب قصه ی ما گریه اش گرفت رفت و دست دختر رو فشرد دختر به خودش اومد و ماجرارو براش تعریف کرد دختر گفت از کجا بگم پدری که مجبورم می کرد بفروشم تنم رو واسه گرفتن مواد پدری که فقط اسمش پدر بود رفیق دوا و دود پدرم پدری نکرد برامون پدر نبود پدرم ضامن کتک مادرم بود مرد دیگه نای حرف زدن نداشت می ترسید از نگاه معصوم دختری که آتیش اش بزنه چون دختر بود از همه مرد ها متنفر همیشه دوست داشت یه چیزی ازشون بکنه واسه فراموش کردن یه کمی از اون درد های که کشیده بود دختر داشت راه می رفت کنار مرد. دختر فک کرد بچه شده دست تو دست بابایش بوسیده شده دیگه دختر غرق رویا شده بود مرد شکست افکارش رو گفت دخترم نمی خوایی بری خونه؟ دختر گفت کدوم خونه آشیونه ما که هر چی داشتیم و نداشتیم سر نداری آغامون گذاشتیم یه چند تا قالی مونده اونم طلبکاراش ورش داشتن به پای طلب نداشتش سفره ی دل دختر داشت وا می شد از کرده و نکرده توبه می کرد دختر بد قصه ی ما معصوم شد و سجده کرد به درگاه خدا و گریه کرد دختر با مرد خوب راهی شد.......
مرد خوب قصه ی ما پایان نداشت رفت و واسه دخترای بی سر پناه شهر یه خونه ساخت دختر ها رو جمع کرد یکی رو از پایین شهر اون یکی رو از شهر بعد اینطوری شد که دیگه هیچ دختری گشنه نموند و هیچ کدومشونم مجبور به حراج تن ظرفشون نمی شدند این مرد خوب قصه ی ما مرد ها رو پاک کرد..........
واسه ادامه داستان دارم کلمه کم میارم صدای سوز نگاهم که دیگه بلند نمیشه بیاین با هم به هم قول بدیم که دیگه ما هم مردهای خوب قصه های بعدی باشیم توی این روزگار پر از زشتی که کاشکی داشتی چند تا نمونه مرد های خوب داستان ما رو نشون می داد بهشونم یاد می داد شیوه ی مردونگی رو......