خدایا چه آسان می توان تو را دوست داشت ...
بی هیچ تکلف و بهانه ای ...
بهشت همین حیاط کوچک خانه ی ماست ...
وقتی فرشته ها برای شنیدن نام تو از دهان من ،
از پله های عرش پایین می آیند ... !
خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکــه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشـــان بی
به صحرا بنگرم صــحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
راهی به خدا دارد خلوتـگه تنـهایی
آنجا که رَوی از خود آنجا که به خود آیی
هر جا که سَری بُردم در پــرده تو را دیدم
تو پرده نشینی و من هـرزه ی هر جایی
بیدار تو تا بـــــودم رویای تو می دیدم
بیدار کن از خوابم اِی شاهدِ رویایی
از چشمِ تو می خیزد هنگامه ی سَر مَستی
وز زلف تو می زایـد انگیزه ی شیدایی
هر نقشِ نگارینــت ، چــون منظره ی خورشید
مجموعه ی لطف است و منظومه ی زیبایی
چشمی که تماشاگر در حُسن تو باشد نیست
در عشق نمی گنجد این حُسنِ تماشـایی
تو آیا عاشقی کردی ، بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بوده ای گاهی ؟
نشستی پای اشک شمع گریان ،
تا سحر یک شب ؟
تو آیا قاصدک های رها را دیده ای هرگز ،
که از شرم نبود شاد پیغامی ،
میان کوچه ها سرگشته می چرخند ؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی ، عطر خود تقدیم باغی می کند
چیزی نمی خواهد ؟
و چشمان تو آیا سوره ای از این کتاب هستی زیبا ،
تلاوت کرده با تدبیر ؟
تو فرصت کرده ای آیا بخوانی آیه ای ، از سوره یک ساقه مریم ؟
نوازش های باران بهاری را ، به روی گونه های برگ ، فهمیدی ؟
تو از خورشید پرسیدی ، چرا
بی منت و با مهر می تابد ؟
تو رمز عاشقی ، از بال پروانه ، میان شعله های شمع ، پرسیدی ؟
تو آیا در شبی ، با کرم شب تابی سخن گفتی
از او پرسیده ای راز هدایت ، در شبی تاریک ؟
تو آیا ، یا کریمی دیده ای در آشیان ، بی عشق بنشیند ؟
تو ماه آسمان را دیده ای ، رخ از نگاه عاشقان نیمه شب ها بر بتاباند ؟
نپرسیدی چرا گاهی ، دلت تنگِ دلِ تنگی نمی گردد ؟
چرا دستت سراغ دست همراهی نمی گیرد ؟
تو ایا دیده ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل ؟
و گلبرگ گلی ، عطر خودش ، پنهان کند ، از ساحت باغی ؟
تو آیا خوانده ای با بلبلان ، آواز آزادی ؟
و سرخی شقایق دیده ای ، کو همنشینی من کند با سبزی یک برگ ؟
تو آیا هیچ می دانی ،
اگر عاشق نباشی ، مرده ای در خویش ؟
تو آیا معنی چشمان خیس و لب فروبستن ، نمی دانی ؟
نمی دانی که گاهی ، شانه ای ، دستی ، کلامی را نمی یابی
ولیکن سینه ات لبریز از عشق است
شبی در کهکشان راه شیری ، دب اکبر را صدا کردی ؟
تو پرسیدی شبی ، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را ؟
جواب چشمک یک از هزاران اختر در آسمان را ، داده ای آیا ؟
تو آوازی برای مریمی خواندی
و پرسیدی تو حال غنچه تب دار سنبل را ؟
خیالت پَر کشیده ، پشت پَر چین حصار بسته باغی ؟
ببینم ، با محبت ، مهر ، زیبایی ،
تو آیا جمله می سازی ؟
لبِ پاشویه پرسیدی ،
تو حال ماهی دریا سرشتِ حوض آیین را ؟
نفهمیدی چرا دلبستِ فالِ فالگیری می شوی با ذوق
که فردا می رسد پیغام شادی !
یک نفر با اسب می اید !
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد !
کلاغی را ، به خانه رهنمون گشتی ؟
تو فهمیدی چرا همسایه ات دیگر نمی خندد ؟
چرا گلدان پشت پنجره ، خشکیده از بی آبیِ احساس ؟
نفهمیدی چرا آینه هم اخم نشسته بر جبین مردمان را بر نمی تابد ؟
نپرسیدی خدا را ، در کدامین پیچ ره گم کرده ای آیا ؟
جوابم را نمی خواهی تو پاسخ داد ، ای آئینه دیوار ؟
ز خود پرسیده ام در تو
که عاشق بوده ام آیا ؟
جوابش را تو هم ، البته می دانی
جواب این سکوت مانده بر لب را
تو هم ، ای من
به گوش بسته ، می خوانی ؟