فراموش کردم
رتبه کلی: 577


درباره من
چه زیبا می شد این دنیا اگر شاه و گدا کم بود

اگر بر زخم هر قلبی، همان اندازه مرهم بود

چه زیبا می شد این دنیا اگر دستی بگیرد دست

اگر قدری محبت را، به ناف زندگانی بست

چه زیبا می شد این دنیا کمی هم باوفا باشیم

نباشد روزگاری که، نمک بر زخم هم پاشیم

چه زیبا می شد این دنیا، نیاید اشک محرومی

زمین و آسمان لرزد ز آه و درد مظلومی

چه زیبا می شد این دنیا، شود کینه ز دل ها گم

اگر بشکستن پیمان، نگردد عادت مردم
آذرمن (hesab )    

من او را خویش می خوانم ...

درج شده در تاریخ ۹۹/۰۲/۰۴ ساعت 16:12 بازدید کل: 311 بازدید امروز: 311
 

هر روز دور تر می شد ...

از تمام آدمهای شهر ...

فرقی نداشت غریبه یا آشنا 

حتی همهمه های خیابان هم او را به جا نمی آورد ...

و از حضورش تصویری مبهم پرسه می زد

میان همه  آنقدر آهسته فاصله گرفت

از بودن های متداول که کسی نبودن هایش را مزه نکرد

 

  آنقدر متفاوت بود از یقین های مردم شهر که خودش هم به یک دنیا تردید رسیده بود  و

او همچنان هست بی آنکه باشد

 

  من او را خویش می خوانم ...

خوبان

این مطلب توسط محراب عبوسی بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (4)