فراموش کردم
رتبه کلی: 577


درباره من
چه زیبا می شد این دنیا اگر شاه و گدا کم بود

اگر بر زخم هر قلبی، همان اندازه مرهم بود

چه زیبا می شد این دنیا اگر دستی بگیرد دست

اگر قدری محبت را، به ناف زندگانی بست

چه زیبا می شد این دنیا کمی هم باوفا باشیم

نباشد روزگاری که، نمک بر زخم هم پاشیم

چه زیبا می شد این دنیا، نیاید اشک محرومی

زمین و آسمان لرزد ز آه و درد مظلومی

چه زیبا می شد این دنیا، شود کینه ز دل ها گم

اگر بشکستن پیمان، نگردد عادت مردم
آذرمن (hesab )    

خاطرات کهنه

درج شده در تاریخ ۹۹/۰۶/۱۸ ساعت 15:58 بازدید کل: 265 بازدید امروز: 265
 

سر پیچ از هم جدا شدند.

یکی زندانی بود، دیگری زندانبان.

زندانی دوره محکومیتش را گذرانده بود و زندانبان دوره خدمتش را.

چمدان هایشان پر از گذشته بود، حوله کهنه، ریش تراش زنگ زده

و آینه ی جیبی و...

آن ها سرنوشت مشترک داشتند.

هر دو خاطرات خود را پشت میله ها گذاشته بودند

و وقتی سر پیچ از هم جدا شدند،

برف بر هر دوی آن ها یکسان می بارید...

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۹/۰۶/۱۸ - ۱۵:۵۸
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)