وقتی میگم هیچکس، یعنی دقیقا هیچکس!
روزای زیادی باید بگذره تا آدم
قانع بشه فقط خودش هست و خودش.
تا باورش بشه از بقیه بهجز یه اسم
و چندتا خاطرهی کوچیک چیزی براش نمیمونه.
بیست سال! چهل سال!
هفتاد سال زندگی، فقط برای تلمبار کردن اسم روی اسمه.
برای جایگزین
کردن خاطره جای خاطره. اما حاصل جمع همشون میشه صفر.
یه روز
میشینی عمرت رو ورق میزنی، سیر تا پیازت رو واسه خودت تعریف می
کنی.
اینجاس که میفهمی، چقدر برای «هیچکس» نگران شدی.
چقدر برای
«هیچکس» غصه خوردی.
چقدر برای «هیچکس» دلتنگ شدی. چقدر برای
«هیچکس» دعا کردی.
چقدر با تمام وجود برای «هیچکس» بودی.
یه روز به
خودت میای و به اطرافت نگاه میکنی..
«هیچکس» نیست.
دقیقا«هیچکس».