«من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم،وقتی ده سالم بود،عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی میزد،و پانزده سال از خودم بزرگتر بود،اون هرروز به خونه پیرزن همسایه میومد تا پیانو یاد بگیره،از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود ،و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو میزد،منم هرروز با یه لباس اتو کشیده میرفتم پایین و در رو واسش باز میکردم،اونم میگفت ممنون عزیزم،لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم!
پیرزن همسایه چند ماهی بود داشت آهنگ«دریاچه قو»چایکوفسکی رو رو بهش یاد میداد.خوشبختانه اونقدر بی استعداد بود تا نتونه اهنگ رو بزنه،بهرحال تمرین به بی استعدادیش چربید و داشت کم کم یاد میگرفت....اما پشت دیوار حال و روز من تعریف چندانی نداشت،چون میدونستم پیرزن همسایه فقط بلد همین اهنگ رو یاد بدهو بعد از این کلاس تمام میشه واسه همین دست بکار شدم و یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت های اهنگ رو کش رفتم و نت ها رو جابجا کردم و دوباره سرجاش گذاشتم روز بعد دختره اومد و شروع کرد به نواختن دریاچه قو ،شک ندارم کا دریاچه قو داشتن زار میزدن و پیرزن جیغ میکشید روح چایکوفسکی هم تو گور لرزید
تنها کسی که لذت میبرد من بودم.پیرزن چون حواس درست و حسابی نداشت متوجه نشد.همه چیز خوب بود هرروز صدای زنگ در و ممنونم عزیزم های هرروز.و صدای بد پیانو.
تا اینکه یه روز پیرزن مرد فک کنم دق کرد،بعد از اون دخترو ندیدم تا بیست سال بعد،فهمیدم توی شهر کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش.اما دیگه لاغر نبود،عینکی هم نبود،تمام اهنگ هارو با تسلط کامل زد تا رسید به اهنگ اخر ،دیدم همئن برگه های نت تقلبی رو گذاشت روی پیانو،دریاچه قو رو به مضحکیه هرچه تمام تر اجرا کرد،وقتی تموم شد سالن رفت روی هوا از صدای تشویق ها
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم اهنگ رو گفت ...
اما اسمش دریاچه قو نبود!!!!!
اسمش شده بود «وقتی یک پسر بچه عاشق میشود...»