حوا هرروز کودکی به دنیا می آوردو فردا اورا به خاک می سپارد.حوا می داند زندگی درنگی کوتاه است.واین درنگ را به شکرو شادی شکوه پاس می دارد.زیرا خدا این گونه دوست می دارد
حوا فرزندش را به خاک می دهد امیدش را اما نه. وهر روز که از گورستان برمی گردد خاک پیراهنش را می تکاند دستهایش را از مرگ می شوید روبه روی آینه ی تمام قد آسمان می ایستد و آن وقت تنورش را روشن می کند ونان می پزد وسفره ای به پهنای جهان می اندازد وفرزندانش را برسر سفره می نشاند. می گوید ومی خندد وزندگی را لقمه لقمه در دهانشان می گذارد.
او هر صبح با خورشید طلوع می کند و یقین دارد غروب هرگز پایان خورشید نخواهد بود او پا به پای این دایره می رقصد ومرگ راپا به پای زندگی می خندد.
حوا مادر من است که حتی قرن ها نمی توانند بر پیشانی اش چینی بیندازند. او هنوز همان بانوی بهشتی است با قامتی استوارو چشمانی که مثل اولین روز آفرینش می درخشد
هر مرگ هدیه ای سر به مهر است وحوا بی آن که آن را بگشاید با اشتیاق از خدا می پذیرد.