فراموش کردم
رتبه کلی: 3613


درباره من
دوست دارم در خیابان با کفشهایم راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم !

هادی نوری (hnhn )    

غروب تلخ

درج شده در تاریخ ۹۷/۱۰/۱۶ ساعت 22:10 بازدید کل: 266 بازدید امروز: 266
 

دمدمای غروب بود . کوچه با لامپ های رنگی چراغانی شده بود.پنجره را بستم.نمیخواستم صدای چیزی به گوشم برسد .صدای بچه ها،صدای بوق ماشین و حتی صدای خنده های تو.
پرده ی اتاق را کشیدم تا مبادا دلم هوای دیدنت را بکند.کنج اتاق تاریکی که غرق در سکوت بود نشستم و کامی از سیگارم گرفتم .
شنیده بودم که می گفتند : مرد که گریه نمیکند.اما خب وقتی تو را نداشتم هیچ چیز برایم مهم نبود.
قطره اشکی از گوشه ی چشمانم سر خورد و بر روی لب هایم آرام گرفت.
آمدم گیتارم را بگیرم و به یاد آن روزها برایت بخوانم :
راه امشب می برد سویت مرا
می کشد در بند گیسویت مرا
گاه لیلا گاه مجنون میکند
گرگ و میش چشم آهویت مرا
که ناگهان صدای بوقِ ماشین و هلهله ی زنان کوچه به گوشم رسید .
تو آمده بودی اما نه با من...
با یک مرد غریبه ...
و من مانده بودم با یک دنیا دلتنگی که سرم آوار شده بود...
نمی خواستم تو را با او ببینم اما دلم امان نداد و پرده را به آرامی کنار کشیدم . در مقابل چشمانم
تویی را دیدم که در لباس سفید عجیب زیبا شده بودی و لبخند شیرینی که بر لب داشتی زیبایی ات را دو چندان کرده بود.
آه سردی کشیدم و زیر لب گفتم:
چقدر تو این لباس ماه شدی خانوم.
و تنها صدایی که در آن میان به گوشم می رسید صدای گریه بود و گریه بود و گریه.

این مطلب توسط محراب عبوسی بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)