دمدمای غروب بود . کوچه با لامپ های رنگی چراغانی شده بود.پنجره را بستم.نمیخواستم صدای چیزی به گوشم برسد .صدای بچه ها،صدای بوق ماشین و حتی صدای خنده های تو.
پرده ی اتاق را کشیدم تا مبادا دلم هوای دیدنت را بکند.کنج اتاق تاریکی که غرق در سکوت بود نشستم و کامی از سیگارم گرفتم .
شنیده بودم که می گفتند : مرد که گریه نمیکند.اما خب وقتی تو را نداشتم هیچ چیز برایم مهم نبود.
قطره اشکی از گوشه ی چشمانم سر خورد و بر روی لب هایم آرام گرفت.
آمدم گیتارم را بگیرم و به یاد آن روزها برایت بخوانم :
راه امشب می برد سویت مرا
می کشد در بند گیسویت مرا
گاه لیلا گاه مجنون میکند
گرگ و میش چشم آهویت مرا
که ناگهان صدای بوقِ ماشین و هلهله ی زنان کوچه به گوشم رسید .
تو آمده بودی اما نه با من...
با یک مرد غریبه ...
و من مانده بودم با یک دنیا دلتنگی که سرم آوار شده بود...
نمی خواستم تو را با او ببینم اما دلم امان نداد و پرده را به آرامی کنار کشیدم . در مقابل چشمانم
تویی را دیدم که در لباس سفید عجیب زیبا شده بودی و لبخند شیرینی که بر لب داشتی زیبایی ات را دو چندان کرده بود.
آه سردی کشیدم و زیر لب گفتم:
چقدر تو این لباس ماه شدی خانوم.
و تنها صدایی که در آن میان به گوشم می رسید صدای گریه بود و گریه بود و گریه.