مگر نمی دانی که صبح ترین صبح سرزمین منی ؟
مگر نمی دانی که نفس صادقا نه ی تمام نسترن هایی؟
مگر نمی دانی که با تو می شود تا سپیده سفر کرد و عطر باغچه را نوشید ؟
مگر نمی دانی که تنها امید منی میان این همه نا امیدیهای مکرر؟
مگر نمی دانی که ترنم خیالی در این روزهای شبزده ی تو در تو؟
مگر نمی دانی که وجودت سرچشمه ی وجودم و نگاهت آغازی
برای قلب تنهای من است؟
مگر نمی دانی که باید باشی تا بمانم تا شاعرتر بخوانم
تابارانی تر از این برایت شوم ؟
تو خدای منی و مگر می شود بنده ای را بدون خدا به تصویر کشید ؟
مگر می شود دلی را بدون بها نه زنده نگهداشت؟
مگر می شود غزلی را بدون تو سرود ؟
آنقدر می خواهمت که جز تو کسی را برای این همه احساس لایق نمی دانم.
آنقدر به تو ایمان دارم که جز تو هم پروازی برای این همه آبی نمی بینم .
آنقدر دوستت دارم که جز تو کسی را مسیحای این دل از دست داده نمی یابم.
پس ای بهترین بها نه برای سحر
ای تلاوت قشنگ گل سرخ
ای تعبیر تازه تر عرفان
ای ملکوت زیبای قناری
ای رها تر از موج
کنارم بمان که بی تو سرد سردم .
که بی تو پاییز پاییزم.
که بی تو هدر می شوم در این روزهای بی دلخوشی که تنها
دلخوشی من تویی فقط تویی
|