هنوز کاملا در قبر زندگی خودم جا به جا نشده بودم که یکباره
احساس کردم دستی آشنا مضطرب وعصبانی سنگ قبرم را می کوبد
لحظه ای بعد روح سر گردانم با دیدگان اشک آلود از لا بلای خاک قبر
بکنارم غلطید بدون هیچ گقتگو دستم را گرقت واز زیر خاک بیرونم
کشید نگاهی بسنگ قبرم افکنده گفت: ببین این بشر دروغگو و جنایت
کار حتی پس از مرگ توهم بحقیقت آنچه مربوط به توست پشت پا زده است!
راست می گفت!....
بر روی سنگ قبرم نوشته بودند در 1306 متولد شد ودر 1333مرد...
دروغ بود سال 1306سالی بود که من مردم و زندگی من پس از سالها
مرگ تحمیلی در 1333شروع شد سنگ قبر را وارونه کردم تا حقیقت
را آنچنان که بود بنویسم روحم با خنده گفت شاعر فراموش کن این مسخره بازیها را...
به کسی چه مربوط است که تو کی آمدی وکی رفتی برو بخواب!...
منهم خنده کنان رفتم خوابیدم چه خوابی کاش می فهمیدند !