نویسنده:
رضوان حاجی قاسملو، کارشناس ارشد ادبیات فارسی،
سرگروه ادبیات و مدرس دبیرستان های میانا
آن چه پیش رو دارید، برگرداندن شعر "بهجت آباد خاطیرسی" از شهریار ملک سخن استاد شهریار است که البته با فرازهایی از نقد تفسیرگرایانه در هم آمیخته تا که قبول افتد و چه در نظر آید.
*اولدوز سایاراق گوزلهمیشم هر گئجه یاری
گئج گلمهدیر یار،گئنه اولموش گئجه یاری
شعر با واژه ی "اولدوز" شروع شده که یادآور "ثریا"ست. مجاز از یاری است که مثل ستاره دوست داشتنی و در عین حال دست نایافتنی است. ستاره و یار هر دو به یک اندازه از شهریار دورند. دومین واژه ی شعر "سایاراق" است. شاعر در شب های سرد و تاریک منتظر آمدن یار است و هر شب در انتظاری بی پایان ستاره می شمارد. این انتظار شاعرانه یار در حقیقت تسلسلی بی پایان است که به سرانجامی نیز نمیرسد.در واقع دراغاز شاعر از انتظار تلخ و بی نتیجه خویش به کنایه پرده برمی دارد در عین حال از کار هر شب خویش سخن می گوید.
به عبارت دیگر شاعر تنها در این شب تاریک نیست که منتظر یار است بلکه هر شب منتظر می ماندو در ادامه که میفرماید: "گئژ گلمه دیر یار" به این حقیقت تلخ اشاره می کند که باز یار دیر کرد و بازم شب از نیمه گذشت.
جناس زیبایی که در واژه "یاری" بکار برده تلخی این انتظار را دو چندان میکند هر شب در انتظار یارم لیکن مثل هزاران بار قبل، امشب هم یار نیامده و شب از نیمه گذشت.
* گؤزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نه ده بیر سس
باتمش قولاغیم گؤر نه دؤشورمکدهدی داری
این بیت با واژه ی "گؤزلر" به معنی چشم ها آغاز شده. چشم های منتظر عاشق در تاریکی سوسو می زند و این نکته سوسوی ستاره ها را نیز که شاعر در بیت قبل، از آن بهره جسته به خاطر میآورد. ترکیب نخستین بیت چنین است: "گؤزلر آسیلی". چشمانم را آویخته ام؛ حتی پلک هم نمیزنم که یک لحظه غفلت شود و نتوانم آمدن او را ببینم یا جهت نگاهم عوض شود. چشمانم را به سویی که یار از آن جا خواهد آمد آویخته ام. چه بیان سنجیده و لطیفی! شاید هم بتوان گفت که شاعر می فرماید چشمانم را از حدقه حلق آویز کردهام به جرم اینکه در تاریکی نمی توانند تو را تشخیص دهند. تو نمی آیی و هیچ سایه و سیاهی هم دیده نمی شود. صدایی هم نیست. سکوت همه جا را فرا گرفته است. صدایی هم اگر باشد، صدای انتظار من است. ارزن خروار هم که باشد به خاطر شکل خاص و اندازه ریزی که دارد جابجا هم که بشود هیچ صدایی تولید نمی کند اما جایی که من نشسته ام به حدی بی سر و صداست و سوت و کور است که من حتی صدای جا به جا شدن دانه های ارزن را هم به راحتی می شنوم.
* بیر قوش آییغام سؤیلهیهرک گاهدان اییلدار
گاهدان اونو دا یئل دئیه لای لای هوش آپاری
کبوتری در این شب تلخ و تاریک همراه من است. او هم به لانه نرفته و روی شاخه ای از درخت نشسته و انتظار می کشد و گاهی ناله ای سر می دهد. اما بین من و او تفاوتی است. صدای آرام نسیمی مانند نوازش نرم لالایی هر از گاهی چشمان کبوتر را سنگین میکند. باد، گهواره کبوتر را می تکاند و خواب به سراغ کبوتر می آید و هر چند کوتاه او را از این شرایط بحرانی دور می کند اما من به اندازه این پرنده هم نمی توانم پلک بر هم گذاشته، بخوابم. پرنده هر از گاهی برای اثبات بیداری اش صدایی ضعیف دارد اما خواب به سراغش می آید و چشمانش را فرا میگیرد. ولی من تنها و ساکت و بیدارم.
* یاتمیش هامی بیر الله اویاقدیر داها بیر من
مندن آشاغی کیمسه یوخ، اوندان دا یوخاری
به جرات تمام می توانم بگویم که در این شب تاریک جز من عاشق دل سوخته و خدا کسی بیدار نیست. خدا برترین موجودات است و خواب برایش متصور نیست و من هم که کمترین مخلوقات بیدار و شب زنده دارم. پایین تر از من و بالاتر از خدا موجودی نیست
* قورخوم بودو یار گلمهیه، بیردن آچیلا صبح
باغریم یاریلار، صوبحوم آچیلما، سنی تاری
تنهایی و تاریکی که من در این شب ظلمانی گرفتارش هستم مرا نمی ترساند. تنها ترس و دلهره ی من از نیامدن یار است و بس. میترسم نیاید و صبح برسد. در اوج ناتوانی و عجز صبح را قسم می دهم که تو را به خدا طلوع نکن! با آمدن تو من به این یقین می رسم که مدت انتظارم به سر رسید و یار نیامد و نخواهد آمد و باید به دنبال کار خویش بروم. اما من نخواهم رفت زیرا این انتظار بی نتیجه سینه ام را خواهد شکافت. تولد صبح آسمان را خواهد شکافت. سرخی فلق و مرگ خونین انتظار شاعر گویی آیینه ای در برابر صبح است.
* دان اولدوزو ایستهر چیخا، گؤز یالواری چیخما
او چیخماسا دا، اولدوزومون یوخدو چیخاری
سوگند خوردن و سوگند دادن موثر واقع نشده. طبیعت سرم کار خویش است. شاعر به خود می گوید باید با عجز و لابه و التماس بگویم که ستاره ی صبح طلوع نکند. حس آمیزی زیبایی به کار رفته. چشم التماس می کند. به راحتی خواننده می تواند سبد سبد انتظار را از لا به لای حروف این کلام جمع آورد. در مصراع دوم می فرماید اگر آن ستاره هم طلوع نکند من می دانم که ستاره بخت من طلوع نخواهد کرد. باز سخن از ستاره هم طلوع نکند من می دانم که ستاره بخت من طلوع نخواهد کرد. باز سخن از ستاره به میان می آید و آغاز شعر را برای خواننده تداعی می کند: ستاره من، ثریای سر آمدن ندارد! این بیان را آن گاه که مولانا از عشق شمس به جان می آید دیده ایم. حرف از نور باشد یا سایه همه برای مولانا تداعی کننده ی شمس است و بس.
*گلمهز تانیرام بختیمی، ایندی آغارار صبح
باش بئیله آغاردیقجا داها قاش دا آغاری
یار نمی آید و من کاملا با ویژگی های بخت و اقبال خویش آشنایم. گرگ و میش صبح فرا رسید و سپیده سربرآورد و لحظه به لحظه موهای سیاه من هم به سفیدی می گراید. شب انتظارم سیاه بود و موهای من هم اما حالا دیگر شب انتظار به سپیدی و این مقدمه ای برای دوره ی پیری و ناتوانی من است.
*عشقین کی قراریندا وفا اولمایاجاقمیش
بیلمم کی طبیعت نییه قویموش بو قراری
سوگند و التماس کارساز نشد. طبیعت در کار خود است و به شاعر می گوید که همه چیز به آخر رسید و او در نهایت از روزگار گله می کند زیرا یار برتر از آن است که بتوان شکوه ای از او بر زبان آورد. شاعر از روزگار می نالد و می گوید چرا طبیعت و روزگار رسمی چنین نهاده اند و عهدی را که به آن وفا نمی شود بنیان گذاشته اند؟! در این بیت رگه هایی از خشم و طغیان بر زمانه را می توان به وضوح دید.
*سان کی خوروزون سون بانی خنجردی سوخولدو
سینهمده اورک وارسا، کسیب قیردی داماری
بانگ پایانی خروس که آمدن صبح را خبر می دهد چون خنجری در سینه ام فرو رفت و رگ هایم را برید. در آغاز مصرع دوم نقطه ی اوج دیگری در زیبایی آفریده شده. شاعر نمی گوید قلبم را شکافت بلکه با تعبیر »اورک وارسا» یعنی اگر اساساً قلبی وجود داشته باشد که از وجودش یقین ندارم. قلبم در نزد ثریا جا مانده اما اگر هم وجود داشته این آواز خروس آن را هم شکافت. در این حس آمیزی و تشبیه زیبایی به کار رفته. صدای خروس به خنجر تشبیه شده و نیز صدا را شنیده و خنجر بریده شنوایی و لامسه ترکیب زیبایی ساخته است.
* نیشخندیله قیرجاندی سحر،سؤیلهدی دورما
جان قورخوسو وار عشقین اوتوزدون بو قوماری
صبح با تمسخر خندید وو با ناز و عشوه مرا به باد استهزا گرفت. گفت برو منتظر نباش. جانت را بر سر این عشق خواهی داد. عشق جان می ستاند و تو این قمار را باخته ای. اما سحر غافل از آن است که شاعر عاشق جانی برایش نمانده که بخواهد به سلامت به در برد.
* اولدوم قارا گون، آیریلاری او ساری تئل دن
آنجاق قارا گونلردی ائدن رنگیمی ساری
از ووقتی که از یار موطلایی خویش دور مانده ام، سیاهی تمام آقتابم را فراگرفته است. »گون» در زبان ترکی به معنی آفتاب است و هم به معنی روز. هر دو معنی در ترکیب نخست بیت قابل تصور است. هم روزم سیاه است و هم آفتابم و مفهوم هر دو آنست که تیره روزم. از کی؟ از همان زمانی که یار مو طلایی جدا شده ام و اگر بخواهی بدانی علت بیماری و زردرویی من چیست باید بگویم همین تیره روزی ها!
*از بس منی یارپاق کیمی هیجران دا سارالدیب
باخسان اؤزونه سانکی قیزیل گولدو قیزاری
هجران یار مرا زار و نزار کرده و شادابی را از من گرفته اما چهره ی یار همان زیبایی و طراوت گل سرخ را با خود دارد. روزگار به او آسیبی نزده و طراوتش را هم ه یغما نبرده.
شاعر خود را در مقایسه با یار، برگ دانسته و یار را گل سرخ خطاب کرده و چه زیبا و لطیف این تفاوت ر بین کرده است.
*گوز یاشلاری هر یئردن آخارسا، منی توشلار
دریایا باخار بللی دی چایلارین آخاری
تمام رودها به دریاها می ریزند و من دریایی از اشک هستم که تمام رودهای حاصل از اشک به سزاغم می آیند و مرا هد قرار می دهند.
*محراب شفقده اؤزومو سجدهده گؤردوم
قان ایچر غمیم یوخ، اوزوم اولسون سنه ساری
خورشید طلوع کرد و شفق خونین شد و من در چنین محراب خونینی غرق در خون خویشم. آواز خروس خون مرا ریخته اما در جنین جایگاهی من دلنگران مرگ و نیستی خود نیستم و با آن نمی اندیشم که زندگی ام را به آخر رسیده است. این برایم کافی است که رویم به سوی تو باشد.
*عشقی واریدی شهریارین گوللو چیچکلی
افسوس کی قضا ووردو، خزان اولدو بهاری
عشق شهریار سرشار از طراوت و تازگی و زیبایی بود اما تقدیر چیز دیگری رقم زده بود.
شاعر می گوید بهار عشق من زیبا و امیدوار کننده ب.د می اندیشم که حاصل عشقم بسیار عالی خواهد شد اما قضا بدون این که اجازه بدهد به نتیجه برسم خزان را به سراغ عشقم فرستاد و تاراجش کرد. گل ها در بهار پژمرده شدند و خزان شکوفه های زیبای قلبم را به یغما برد.