در حین رکابزنی تا مردکان باکو،یک دوستی مارا به پلاژ برای شنا دعوت کرده بود.قول داده بودم.هنگام برگشتن مزاحمشان شوم.قسمت شد به این قولم عمل کنم.این پلاژدر خروجی باکو به طرف الت قرار داشت.وخیلی زیبا ساخته بودند.تا رسیدم.خیلی احترام کردند.قرار شد نهار مهمانشان باشم.برای ورودی باید 2 مانات پول رایج کشور آذربایجان می دادم.اما هر کاری کردم.قبول نکردند.تا مهمان افتخاری شان باشم.شنا در دریا برای اولین بار در سفرم اتفاق می افتاد.منتهی من با فرهنگ ایران بزرگ شده بودم.وجود اختلاط زن و مرد با آن ظاهرشان برایم عذاب آور بود.اما شستن و حمام گرفتن برایم واجب بود.تا در گوشه ای خلوت تر از همه، جا را انتخاب بکنم.هر چه زمان می گذشت پلاژ شلوغ تر می شد.یک سکوی نفتی بود.که با ساحل 5 کیلومتری فاصله داشت.برای گریز از جمع به دلم زد آنجارا دور بزنم.ناجییان غریق پلاژ به شنایم اطمینان داشتند.مرا آزاد گذاشتند.بعداز سه ساعت آنجارا با شنا دور زدم.در راه ناخودآگاه می ترسیدم.مبادا هوا طوفانی شود.مبادا در راه بمانم.اما به خودم ایمان داشتم.تا با موفقیت این مسیر را با شنا طی کنم.
بعداز برگشت جمعیت زیادی اطرافم جمع شدند.یکی نوشابه و دیگری خوردنی ومیوه هدیه می داد.واز جسارت و بی باکی ام همه خوششان آمده بود.مرا سوال پیچ می کردند.وقتی دانستند.ایرانی و دوچرخه سوار و مهمانشان هستم.مرا به خانه شان دعوت می کردند.وخیلی در تلاش بودند.تا به نوعی به من خدمت کنند.