در تیرماه سال 92 برای انجام مقدمات سفرم از میانه با قطار عازم تهران بودم.چهره آشنای تاریخ رشادت و دلاوری و نام آوری ایران و میانه ،دهقان فداکار را دیدم.تا اورا دیدم به همه همشهریان حاضر در ایستگاه معرفی کردم.تا عکس یادگاری بگیرند.
ریزعلی خواجوی شهروند میانه ای که فعلا در کرج ساکن هست.او به زبان فارسی تسلط ندارد.گویا چند روزی به موطن خودش آمده بود.تا صله ارحام ،رسم قدیمی و کهن مردم ایران و شهر میانه را زنده کند.او به زبان ترکی صحبت می کرد.ایتکتی روی گردنش بود.که نشان می داد.با مرد بزرگی روبرو هستید.شوخ طبع و مهربان بود.از وطنش به نیکی یاد می کرد.ترکی را سلیس و روان و با تن خاص بیان می کرد.
بیشتر خاطرات او زبانزد همه هست.کسی نیست که در عمرش حتی یکبار نام اورا در ایران نشنیده باشد.برای پرهیز از تکرار خاطراتش فقط به جایی اشاره می کنم.که شاید کمتر کسی شنیده باشد.چرا که در ادبیات گاهی بعضی مسائل افتاده می افتد.که کنار هم چیدن کلمات گاهی منظوری را کامل بیان نمی کند.البته به زبان خودش.
... هرچه با فانوس علامت دادم.قطار توقف نکرد.تفنگ شکاری همراهم بود.مسلح کردم و تیری هوایی انداختم.قطار ایستاد.مامورین پیاده شدند.تا جا داشتم.کتکم زدند.دلیل شان شلیک گلوله از تفنگم بود.تا اینکه رئیس قطارآمد.فرصت کردم با ضمانت همراهی دلیل کارم را ثابت کنم.با قطار همراه آنها شدم.تا محل ریزش کوه را که در بین دو تونل اتفاق افتاده بود و با محل علامتم فاصله داشت.نشانشان بدهم.آنجا بود.که از کتک زدن من شرمنده شدند.تا این حرکت را گذشت زمان به ارزش واقعی خود برساند.
او در این چند سال با مشکلات زیادی روبرو شده بود.اما انصافا راضی بود و از همه تشکر می کرد.چند اتفاق جالب را ذکر کرد.که اگر فرصت شد.حتما بارخوانی کرده و آن را خواهم نگاشت.از جمله ازدواجش و رفع ضمانت از بانک و....