روز پنجشنبه هفته چهارم بود.از صبح زود بعداز صبحانه مرا از زندان انفرادی به اتاق شکنجه بردند.دو نفر از من پذیرایی کردند.بعداز چند ساعاتی برای نهار مرخصم کردند. بعداز نهار دوباره را به اتاق شکنجه خواستند.بعداز پذیرایی با تازیانه ،خواستند.جوجه مرغی شکنجه بدهند.روی مچم.محافظ پارچه ای بستند.دستبند دستم کردند.خیلی کوچک بود.با فشار به مچم زدند. نشسته از زیر زانوهاهایم میله ای را رد کردند.واز یک بلندی آویزان کردند.به زیر پاهاو ... تازیانه می زدند.محافظ پارچه ای از مچم دور شده بود و به مچ دست چپم خیلی فشار می آورد.اعتراض کردم.با خشونت تمام شکنجه گر همان دستم را با دستش می چرخاند.تا درد شدیدی داشته باشم.صدای ناله و فریادم بلند بود.جمله اعتراف را تکرار می کردند.اما در همان حالت ضجه اعتراض می کردم.من دوچرخه سوار و یک معلم هستم.
بعداز ساعاتی مرا پایین آوردند.درد شدیدی داشتم.درد بدنم را فراموش کرده بودم.حواسم به مچم بود.که درد شدیدی داشت.باز روی زمین روی همان مچم کار می کردند.بعداز چند ساعاتی دوباره به اتاق انفرادی فرستادند.تا از همانجا بی حسی مچ دست چپم میراث این ظلم تا این لحظه باشد.