فراموش کردم
اعضای انجمن(108) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن

بعداز سالها اورا در زندان انفرادی امارات شناختم

منبع : www.ghara-baloch.blogfa.com
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۹/۱۵ ساعت 23:19 بازدید کل: 524 بازدید امروز: 459
 

با همسرم همکار بود.مرا خوب می شناخت و گاهی سلام می رساند.چراکه هم ولایتی و از روستای آچاچی بود.اما سالها بود که از آچاچی دور بودم.بجا آوردن همکلاسی ها در دوم دبستان سخت بود.چراکه 32 سال از آن زمانها می گذشت.از همسرم مشخصاتش را می پرسیدم.اما باز قادر به شناختنش نبودم.تا اینکه از برادرم پرسیدم.اوهم گفت،بچه بودیم برای شب نشینی با پدرو مادرم به خانه شان می رفتیم.پدرش دوست پدرمان بود.خانه شان در ...آچاچی بود.همکلاس ما در دوم ابتدایی بود.اما هر چه به ذهنم فشار می آوردم اورا نمی شناختم.

یک روز برای آوردن همسرم به جلو دبیرستان رفتم.او هم ایستاده بود.همسرم گفت اینها این هم همولایتان خانم زیبا قاسمی،از ماشین پیاده شدم  وسلام علیکی کردم.اما نتواستم نگاهش کنم.همسرم پرسیدشناختی.گفتم:نتوانستم به صورتش نگاه کنم.

این معما با من همراه بود.چرا که طفلک از سالها به بیماری سرطان مبتلا بود و با آن سرو پنجه می زد.تا اینکه سال گذشته به رحمت خدا رفت.

در زندان انفرادی امارات بودم.برای طلب حلالیت و آمادگی برای مرگ درزیر شکنجه به جرم واهی جاسوسی خاطرات زندگی ام را مرور می کردم.از نظر جسمی و روحی به آخرین لحظات حیات و نفس نزدیک شده بودم.ناگهان خاطره ای از کلاس دوم ابتدایی برایم تداعی شد.تا با گریه و ناراحتی این خاطره را مرور کنم.

یک روز در کلاس دوم دبستان در مدرسه ابتدایی معماریان از نیمکتم می خواستم به طرف تخته سیاه بروم.دختر خانمی به قصد،پایش را جلو راهم قرار داد.تا با سر به زمین بخورم.نیمکت دخترخانم ها در وسط کلاس به صورت سری بود.ونیمکت پسرها هم در طرف کلاس قرارداشت.صندلی سوم بودم.منهم در عالم کودکانه این دختر خانم را کتک زدم.تا اینکه خانم یاور عشایری معلم خوب و مهربانمان وارد کلاس شد(بعداز سالها با برادر این معلم عزیز در منطقه کندوان همکارشدیم)بلافاصله دخترخانم شکایت کرد و به من فرصت دفاع از خودم نداد.تا از دست خانم یاور عشایری یک کتک مفصل بخورم.در حال گریه بودم.تا از بین دختر خانم هایکی بلند شد و جریان را به خانم معلم گفت.اوهم ناراحت شد و مرا به اتفاق دخترخانمی که از من دفاع کرده بود بیرون برد.برایمان پفک و کیک خرید و گفت.بیرون کلاس بنشینید و بخورید.تمام شد وارد کلاس شوید.مرا خیلی نوازش می کرد و از این کارش خیلی ناراحت بود.

پشت کلاس روبروی سرویس بهداشتی مدرسه کنار دیوار نشستم.و مشغول خوردن شدم.دخترخانم هم روبروی من نشست . در حین خوردن همچنان گریه می کردم.ونیم نگاهی هم به دختر خانم می کردم.تا با زبان بی زبانی از او تشکر کنم.دیدم.چند قطره اشک روی گونه هایش آرام گرفته است.

این صحنه درست در 77 روز زندانی ام در امارات از ذهنم عبور کرد.زمانی که نای بلند شدن نداشتم.در این مدت از هیچ کس خبری نداشتم.برای مرگ لحظه شماری می کردم.یادم افتاد.آن همکار همسرم خانم زیبا قاسمی خدابیامرز بود.همان کسی که در کلاس دوم از من دفاع کرده بود.خیلی گریه کردم.برای شادی روحش چند سوره قرآن را زمزمه کردم.و در این مدت چهار سال از نشناختنش خودم را مواخذه می کردم.

چه می شد.در جلو دبیرستان اورا می شناختم و از این کارش تشکر می کردم.دغدغه و دل مشغولی ها مرا در این اتفاق شرمنده زمین و زمانم کرد.تا همچنان بعداز آزادی هم خودرا مورد سرزنش قرار دهم.

                                                                              روحش شاد

این مطلب توسط نویدصالحی بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۲/۰۹/۱۵ - ۲۳:۲۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)