او شکنجه گر من بود.صورت پری داشت.چهره اش سیاه سوخته بود.هیکلش خپلی با قد متوسط بود.سیگارهم می کشید.در حین شکنجه هم بیشتر قهوه عرب می نوشید.به انگلیسی و زبان بلوچی وارد بود.بیشترین دوره شکنجه را مهمان این عرب بودم.بی ادب و تندرو بود.در جریان شکنجه مسائل سوریه را با جریان من درهم می کرد.او گاها در حین شکنجه ام چرت می زد.یا گاهی هم با گوشی اش بازی می کرد.آهنگ مخصوصی روی گوشی اش بود.در بعضی مواقع با اس ام اس با مقام موافق جریان بازجویی را رد و بدل می کرد.سنگدل و قصی القلب بود.در آخرین روزهای شکنجه ،تلاش داشت.با شکنجه های مخصوص مرا ناقص کند.تا زمان بیشتری برای بازجویی داشته باشد.انگشت دست راستم شکسته بود.در شکنجه ها به آن فشار می آورد.
روزهای آخر بود.از من پرسید ،می دانی در اینجا به من چه می گویند.گفتم، نمی دانم.گفت من در اینجا به عزرائیل مشهورم،تا از کسی اعتراف نگیرم.دست بردار نیستم.یا کشته می شوی یا اعتراف می کنی.من هم گفتم چیزی برای گفتن ندارم.حتی دوست داشت.که بگویم من یک جاسوس ایرانی هستم.تاکید داشت که بدروغ این کلمه را تکرار کن.اما من می دانستم.این اتاق مجهزبه تمام ابزار و امکانات و... است.امکان دارد.صدا و تصویرم ضبط شود.اما تا آخرین لحظه امتناع کردم.چراکه امکان داشت.فقط کلمه من یک جاسوس ایرانی هستم را ضبط کنند و آن را به عنوان مدرک برای شکنجه های دیگر استفاده کنند.این شگردشان در طول شکنجه مشهود بود.
روزهای آخر دیگر حوصله ام سر رفته بود و بااو درگیر می شدم.چرا که مرگ را عملا حس می کردم و نمی دانستم که فرصت حیات مجدد خواهم داشت.