از میانه تا شارجه امارات با دوچرخه قسمت اول
این خاطرات قسمت بندی است و همچنان تکمیل خواهد شد
قبلا برای ویزای کشور امارات اقدام کرده بودم.اما برای ویزای عمان و هندوستان در اجرای برنامه سفرم در تابستان 92 درست در نمی آمد.مجبور بودم.برای اینکار با سفارت ایران در کشور امارات شهر ابوظبی هماهنگی کنم.حتی مجبور شدم قرارداد سفرم را با دفتر سیحون باطل کنم.زمان با سرعت می گذشت.حضور مهمانان سایکل توریست(دوچرخه سوار) در میانه و میزبانی از آنها سفرم را با تاخیر همراه می ساخت.استرس و فشار روحی زیادی داشتم.تمام وسایل همراه دوچرخه ام آماده بود.منتظر اولین فرصت بودم.تا حرکتم را شروع کنم.
این سری در تعطیلات تابستان در ادامه برنامه های سفرخارج ازایران بعنوان یک سایکل توریست ایرانی و میانه ای ،قرار بود.سه کشور امارات و عمان و هندوستان را رکاب بزنم و پایتخت این کشورها را با نخ سفید و با شعار تلاش و باور یک ایرانی برای صلح جهانی ،نخ کشی کنم.آخرین مهمانان را از کشور چین که دونفر بودند.سرویس دهی کردم.
روز چهارشنبه24مردادماه 92 آماده سفر شدم.با خانواده و فامیل خدا حافظی کردم.و تا می توانستم از همه حلالیت گرفتم.مهربانی دوستم آقای امین کریمپور برای انعکاس خبری برنامه حرکت تلاش می کرد.هر چند که تمایل به اینکار را نداشتم و دلشوره عجیبی با من همراه بود.اما پذیرفتم.شب در امامزاده میانه بدرقه از طرف دوستان و خبرنگاران صورت گرفت.نشان می داد آقای امین کریمپور و دوستانش برای این کار خیلی زحمت کشیده بودند.حضور خبرنگار صدا و سیما آقای رنگساز هم برایم غیر منتظره بود.تا خبرش را بگیرد.امیر قره داغی که با من در میزبانی توریستها زحمت در میانه می کشید.با برادرش افشین هم آمده بودند.آقای زرین روابط عمومی فرماندار هم بودند.هر چند از او خوشم نمی آمد و در این چند سال در برخورد با او خاطره خوشی نداشتم.اما آمدنش را به فال نیک گرفتم.آقای امامی هم بودند.او خبرنگار محلی میانه است.ظاهرا خیلی مغرور و خود خواه است.اما در این روز خیلی مهربان بودند.آقای امید کوهی خبرنگار فعال میانه ای و آقای حامد پاکدل و آقای پور بهرامی وپیمان سلیمانی و پسر عمویش آقای مجید سلیمانی فرد و آقای نوید صالحی و آقای سالار پویان و...هم بودند.آقای پویان یکی از کتابهایش را هدیه داد.قرار شد در اولین برخورد با یک ایرانی در امارات آن کتاب را هدیه بدهم.
آقای ناصری هم بودند.او در آچاچی معلم ما شده بود.در حین تهیه خبر ،سید روحانی برجسته و بزرگوار میانه را در امامزاده دیدم.با او هم احوالپرسی کردم.بعداز ساعاتی با بدرقه مهربانه این جمع استارت حرکت را زدم.قراربود،عرفان ،پسرم با من همراه شود.اما دقایق آخر از آمدن پشیمان شد.بچه ها تا جلو منزلمان آمدند.در راه یکی از دوستان همکار را دیدم.او یک جلد قرآن کریم به من هدیه داد.همراه خانواده بود.در یک سفر زیارتی با او هم سفر شده بودیم.بعداز خداحافظی با خانواده با دوچرخه تا پلیس راه میانه رفتم .تا سوار اتوبوس شوم.از قضا بعداز چندین ساعت وقفه خبری نشد.ترجیح دادم.خودم را شب به آچاچی برسانم و از آنجا با ماشین برادرم به طرف تهران بروم.چون خیلی عجله داشتم.چرا که زمان خروج ویزایم با تاکید کارمند دفتر سیحون در تهران تمام می شد..نزدیک ساعت یک شب از پلیس راه به طرف آچاچی شبانه رکاب زدم.در نزدیکی هتل کاج آقای عزت محمدی را دیدم.از آنها هم طلب حلالیت گرفتم.این دوستمان در میزبانی از سایکل توریستهای جهان با ما همراه بود.
در آچاچی دوست خوبم آقای آیدین سلیمی را دیدم.داشت مغازه اش را می بست.با او در چابهار آشنا شده بودم.آن زمان او سرباز بود.خیلی تعارف کرد.تا مهمانش شوم.اما زمانم کم بود.عذر خواهی کردم.روبروی هتل معماریان آچاچی بودم.سکوی جلو هتل بود.خدا بیامرز آقای سیروس غفاری درست کرده بود.باد خنکی می وزید.بهترین جا بود.تا منتظر ماشین باشم.آقا هاشم یکی از اسطوره های قدیم دوره ای از یادهای آچاچی کنارم آمد.ومرا به اتاق نگهبانی پارکینک ماشینهای سنگین دعوت کرد.عمو قربان هم آنجا بود.چایی خوردیم و بعد اجازه خواستم در جلو هتل منتظر ماشین باشم.او هم گفت اگر راننده های آچاچی به طرف تهران رفتند.خبرت می کنم.
روی سکو در آرامش سکوت شبهای آچاچی دراز کشیده به خاطرات حمله کردم.از شلوغی و نشاط روز خبری نبود.آن زمان مجبور شدیم که در جبر زمانه آچاچی را با خاطرات بد ترک کنیم.سالها می گذرد.هر چند از سکونت اندک خود در ولایت آچاچی خاطرات خوشی ندارم.اما همچنان به زادگاهم ارادت خاصی دارم.شاید این تعلق هست که مرا وارد یک شرایط جنگی برای تحرک و پویایی کرده است.با مرور خاطرات در دلم گریه می کردم.حس می کردم.همچنان فاصله ام با او زیاد شده است.اما نگاههای آخرم را از یادش بر نمی داشتم.شاید وداع آخر را با او داشتم.چرا که حرکت با این وسیله امکان هر حادثه ای در طول سفر راهمراه خود داشت.یا شاید هم امکان داشت.این آخرین نگاههایم به زادگاهم باشد.
ماشینها از جاده ترانزیت آچاچی رد می شدند.اما گویا حرکتم طلسم شده بود.برادرهایم حرکت کرده بودند.تا همچنان برای رسیدن به موقع به دفتر سیحون استرس داشته باشم.چایی درست گرفتم.تا در این عالم همچنان به غریب بودن در محل زادگاهم ایمان داشته باشم.گویا همچنان آچاچی می خواست ،در این جدال زندگی ام به من نیشخند بزند.و با این خاطره نفرتم را از یادش بیشتر کند.در حالیکه تا آخرین لحظه حیاتم اورا دوست خواهم داشت.گرسنه شده بودم.یادم رفته بود.در خانه شام بخورم.همسرم و دخترم برای شام ترغیب کرده بودند.اما نگرانی و آشفتگی سفر اشتهایم را گور کرده بود.به لقمه نانی بسنده کردم.
نزدیک صبح بودم.یک ماشین از پارکینک آقای حیدر قره داغی بیرون آمد.خیلی خوشحال شدم.اما مسیرش به طرف تبریز بود.این خوشحالی دقایقی بیشتر دوام نیاورد.به خودم دلداری می دادم.اگر نرسیدم.دوباره ویزا می گیرم.چرا که برای گرفتن ویزای امارات زمان زیادی نمی خواست.بعداز ساعاتی نزدیک ساعت 4 صبح هاشم خبرم کرد.یکی از بچه ها به طرف قزوین می رود.آماده شدم.تا با آقای فردین همراه شوم.او بیرون آمد.خورجین ها را در جلو ماشین کمپرسی ولو گذاشتیم و دوچرخه را روی تاج قرار دادیم و با کش باربند همراهم محکم کردم.داخل کابین ولو کوچک بود.مجبور بودم پاهایم را جمع کنم وکج روی صندلی بنشینم.اما راننده همراهم خیلی مهربان بود.من اورا نمی شناختم اما او خوب مرا می شناخت.عکسم را در تعویض روغی آقای میرزایی ،یکی از فامیل هایش دیده بود.پدر اورا می شناختم.عمه اش همسایه ما بود.خاله ایران همسایه خوبی بود.هنوز مهربانی هایش یادم هست.
یواش یواش نزدیکیهای صبح به زنجان نزدیک می شدیم.همچنان در دلم فشار روحی را داشتم.خیلی خسته بودم.اما رعایت ادب ایجاب می کرد.با راننده هم صحبت شوم.و در مورد آچاچی و مردمان نام آورش با این هم ولایتی هم صحبت شوم.لرزش داخل ماشین و کمی جا آزارم می داد.اما همچنان شادابی و طراوتم را حفظ می کردم.نردیکی سه راه تاکستان در قهوه خانه رانندگان برای صبحانه توقف کردیم.و یک نیمرو خوشمزه خوردیم.هر کاری کردم.فردین نگذاشت حساب کنم.می گفت باید مهمان من باشی.من هم از مغازه کنار قهوه خانه یواشکی یک کادوی ناقابل خریدم.تا این آشنایی یک وصله ای داشته باشد.بعداز گذر از قزوین به محل تخلیه بار این هم ولایتی رسیدیم.تا بارش را خالی کند.او دوست داشت.تا آخرین لحظه به من خدمت کند.ساعت یازده و نیم بود.مرا در عوارضی قزوین به تهران پیاده کرد.هر چند اسرار داشت.تا تهران مرا برساند.اما راضی به زحمتش نبودم.
اتوبان نیم ساعت منتظر ماشین شدم.تا اینکه یک تریلی مخصوص ماشین سواری آمد.با او صحبت کردم.با مهربانی پذیرفت مرا تا اول آزادگان تهران ببرد.سرعتش خیلی پایین بود.راننده اهل خوزستان بود.و بیشتر در مسیر بندرعباس تا باکو آذربایجان کار می کرد و در تهران سکونت داشت.باهم در مورد اشتراک سفرهایمان صحبت کردیم.ساعت 1 ظهر مرا پیاده کرد.روز پنجشنبه بود.امیدم برای گرفتن برگه ویزا از دفتر سیحون در خیابان نواب تهران از بین می رفت.اما همچنان در تلاش بودم.تا روزنه ای را پیدا کنم.از آزادگان به طرف تهران حرکت کردم.در راه یک خانم دوچرخه سوار ایرانی را دیدم.که بالباس مخصوص ورزشی در حرکت بود.دستی بلند کرد.ما هم با احترام تشویقش کردم.
ساعت 2 و نیم جلو دفتر بودم.اما دفتر بسته شده بود.داخلش چند نفری بودند.در زدم.با احترام در را باز کردند.صاحب دفتر اهل میانه بود و پسرش اتفاقا آن روز هم بودند.تلاش او مثمر ثمر واقع نشد.تا در نا امیدی منتظر روز شنبه باشم.این اتفاق مرا خیلی رنجور کرد.تا باور کنم.گاهی با امکانات و شرایط پیش آمده باید کنار آمد.با آنکه تلاش کردم.سر موقع برسم.اما قسمت بود این طوری شود.
چند دقیقه میخکوب بودم.تا در پارک نواب به دوستان سایکل توریست انگلیسی ام که در تهران بودند.زنگ بزنم.جان و عمران چند هفته پیش در میانه بودند.اتفاق ناگواری در بین قره چمن و میانه برایشان اتفاق افتاده بود.با دوستانم تلاش می کردیم.این حادثه بد را از ذهنشان پاک کنیم.آنها در تهران برای جواز ادامه سفرشان نیاز به دریافت ویزا از چند کشور داشتند.و با سفارت سوئد وکیل سفارت انگلیس در تلاش بودند.تا این کار را انجام دهند.قرار شد در فرصت مناسب سری به آنها بزنم.
هوا خیلی گرم بود.شب هم خوب نخوابیده بودم.دوروز بود در شرایط خیلی بدی قرار داشتم.به طرف خانه خواهرم که نزدیک دفتربود حرکت کردم.نهار خانه خواهر بودم.طبق معمول خواهرم زحمت زیادی کشیده بودند.داماد گلمان آقا شهرام و خواهر زاده های مهربانم خیلی تلاش می کردند.تا روز خوبی داشته باشم.اما خسته بوم و خواهرم این خستگی را در وجودم حس می کرد.حمام رفتم تا چند ساعتی بخوابم.خواهرم اسرار داشت.حتما استراحت کنم.قرار بود.شب به یک مهمانی بروند.دوست داشتند.من هم با آنها باشم .اما عذر خواهی کردم.نیاز به تجدید قوا و استراحت مطلق داشتم.تا این عذرم پذیرفته شود.
شب تنها بودم.اخبار را گوش می کردم.یکی از هم وطنان ایرانی در امارات ترور شده بود.خبر بدی بود.تا اینکه خبر استان آذربایجانشرقی خبر مصاحبه ام را پخش کرد.این خبر را طبق معمول آقای رنگساز زحمت کشیده بودند.این دوست عزیز برای چندمین بار بود.که خبرهای ورزشی ام را با احساس کار می کرد.که گریه و احساس هر بیننده ای را دگر گون می کرد.ساعت 11 شب من آن را با گوشی موبایلم ضبط کردم.دوباره به جان ،دوست انگلیسی ام زنگ زدم و عذرخواهی کردم.که نتوانستم آنها را ببینم.
دیر وقت بود.خواهرم و دامادمان خانه آمدند.با آقا شهرام تا ساعتی از نیمه شب باهم صحبت می کردیم.او مثل تمام فامیلها دوست نداشت.با دوچرخه سفر کنم.می گفت در طول سفرهای قبلی ات همیشه نگرانت می شدیم.سفر با دوچرخه خیلی خطرتاک است.دوست داشت مرا از سفر جدیدم منصرف کند.اما نمی دانست.چند سالی است که عشق سفر با دوچرخه در وجودم ریشه دوانده است.مسافر نگرانی هستم مباد روزی از رکاب زدن پشیمان شوم.می بایست به سفرم با تمام سختی ها باید ادامه بدهم.سکون برایم کسالت آور و ناراحت کننده بود.نصیحت های آقا شهرام زیاد تاثیری بر من نداشت.قرار شد صبح جمعه باهم به کارگاه شان در مامازن برویم.چند سالی بود.که آقا شهرام زحمت می کشید.تا ایده درونی خودش را که از کودکی در سرش می پروراند ادامه بدهد.
ساعت هشت صبح به طرف مامازن راه افتادیم محمد و صدف خواهر زاده های گلمان هم بودند.در راه باز آقا شهرام ول کن ما نبود.می گفت اگر از معلمی خسته شدی،می توانی کارگاهم کار کنی .باهم باشیم.اما باز مغرورانه دنبال ایده هایم بودم.آخر سری خواهرم به کمکم آمد.گفت آقا شهرام من حسین را می شناسم.او در تصمیمش جدی است.نمی توان نظر اورا تغییر داد.تا بعداز ظهر در کارگاه بودیم.تا جا داشتیم از باغشان گردو چیدیم و خوردیم.فرصت شد به کمک مسئول باسکول کارگاه سری به اینترنت بزنم و خبر تصویری استارت حرکتم را در سایتهای میانه که آقای امید کوهی زحمت کشیده بود.مرور کنم.چند پیام هم گذاشتم.
بعداز ظهر به خانه خواهرم تهران آمدیم.بیرون چند وسایل دیگر هم خریدم.تا وسایل سفرم تکمیل شود.دوباره به جان و عمران دوستان دوچرخه سوار انگلیسی ام زنگ زدم.گویا با دوستان ایرانی شان بیرون بودند.نخواستم مزاحمشان شوم.قرار شد فردا ببینم.آرزوی روز خوب برایشان کردم.در این مدت چند پیام هم دادم.تا شاید بتوانم خاطره نا خوشایندشان را در میانه از ذهنشان پاک کنم.هر چند خودشان اقرار می کردند.این حوادث برای هر دوچرخه سوار یک امر طبیعی است.
شب را باز با خواهرم و دامادمان تا پاسی از شب نشستیم.و درد دل کردیم.مثل سفرهای قبلی ام از خواهرم و آقا شهرام طلب حلالیت کردم.چرا که در بیشتر سفرهایم،این عزیز ان همیشه در کنارم تا آخرین لحظه پشتیبانم بودند.شب آقا شهرام از من خداحافظی کرد.چرا که صبح زود سر کار می رفت.آخرین توصیه هایش را برایم دیکته کرد.
صبح ساعت هشت روز شنبه مورخه 92/5/27 از خواب بیدار شدم.خواهر مهربانم صبحانه را آماده کرده بود.مقداری هم وسایل ویژه کنار گذاشته بود.تا کلکسیون بار همراهم را کامل کند.یک پاکت هم طبق معمول آماده کرده بود.داخلش پول گذاشته بود.در یک روز خوب خدایی با خواهرم و بچه هایش خدا حافظی کردم.صدف کوچلو هم تا بیرون مجتمع آمد.تا در بدرقه از داداش گلش محمد کم نیاورد.محمد هم برای سفرم شخصا چند وسیله کوچک را قبلا آماده کرده بود.بالاجبار پاکت هدیه خواهرم را قبول کردم.تا به روال همیشه در این جدایی و امید دیدار دیگر باهم در این لحظه اشک عشق انسانی محبت خواهر و برادری سرازیر شود.مبلغ پول خیلی زیاد بود.دوست داشتم به تبرک 100 تومان بردارم.اما خواهرم و خواهرزاده ام قبول نکردند.تا شرمنده حرکتشان باشم.
ساعت 10 در دفتر سیحون بودم.خانم داوری که قراردادویزای امارات را با او بسته بودم، تا مارا دید.عذرخواهی کرد.می بایست قبلا زنگ می زدم.اما نمی دانست در این چند هفته درگیر مهمانها و آماده کردن وسایل سفرم بودم.بلافاصله ویزایم را آماده کرد.و تحویلم داد و من هم بابت چک ضمانت و تکمیل قرار داد،یک برگ چک همسرم را دادم.و یک رسید دریافت کردم.بعداز خداحافظی مجددا به خانه خواهرم برگشتم.اما آنها در منزل نبودند.زنگ زدم تا رسید را از نگهبان مجتمع تحویل بگیرند.تا خروج از کشور امارات و ورود به کشور عمان آن را از دفتر سیحون تحویل بگیرند.
به طرف گمرگ رفتم و چراغ خطر و چند وسایل یدکی دوچرخه را خریدم.واز آنجا برای تهیه و تبدیل پولم به دلار به توپخانه رفتم.نزدیک 5 میلیون تومان پولم را به دلار تبدیل کردم.نزدیک پارک ترمینال آن را در وسایلم جاسازی کردم.فقط نزدیک 600 هزارتومان پول ایران همراهم باقی ماند.بلیط تهران به بندرعباس را گرفتم .ساعت 2 بعداز ظهر آماده شدم.تا سوار اتوبوس شوم.راننده بابت وسایل همراهم و دوچرخه 60 هزارتومان می خواست.تا با چانه زنی به 25 هزارتومان راضی شد.اتوبوس با تاخیر یکساعته حرکت کرد.قم برای عصرانه توقف کوتاهی کرد.صبح ساعت 8 صبح مورخه 92/5/27 بندرعباس رسیدیم.دوچرخه را از اتوبوس پیاده کردم.برای انتخاب محل حرکت دو دل بودم.فکر می کردم.از بندر لنگه حرکت کنم.چرا که تاریخ حرکت کشتی امروز بود.با چند نفر صحبت کردم.تا بالاخره حرکت از بندرعباس را ترجیح بدهم.و یک روز تاخیر را به جان بخرم.با دوچرخه به طرف داخل شهر حرکت کردم.تا بلیط کشتی را از بندرعباس به امارات را بگیرم.هوا خیلی گرم بود.حرکت با دوچرخه کار سختی بود.هر چند قبلا این شرایط را در رکابزنی حداقل نوار مرزی ایران در تابستان 90 را بعنوان اولین ایرانی تجربه کرده بودم.ایستاده از شدت گرما بدنت عرق می کرد و تمام لباست خیس می شد.حالا در این بین کمی به بدنت تحرک می دادی بیشتر عذاب می کشیدی.
با پرس و جو ترمینال شهید رجایی محل سوار شدن کشتی را پیدا کردم.قبلا در این مسیر یک یادگاری با اسپری رنگ نوشته بودم.کنار جاده در همین مسیر خود نمایی می کرد.چند دقایقی ایستادم تا یک گریزی به خاطرات رکابزنی دور نوار مرزی ایران در تابستان 90 داشته باشم.نا خود آگاه تصور چنین شهامتی در آن لحظه از شور و شوق ،اشکم را جاری می ساخت.به دفتر تر مینال رفتم و با آقای حسینی مسئول تر مینال آشنا شدم.او مردی مهربان و خوشرو بود.خیلی راهنماییم کرد.می گفت قبلا حامد حسینی یکی از فامیلهارا سال گذشته از اینجا به دبی فرستادیم.تا در آنجا رکاب بزند.با حامد چند سال پیش دوست شده بودیم.او هم یکی از دوچرخه سواران فعال ایرانی است.که در بیشتر مسرهای ایران رکاب زده بود.شاید این وجه اشتراکم با حامد راه میانیری بود.تا بیشتر با آقای حسینی دوست شوم.آقای حسینی دوست داشت نهار مهمانش شوم.اما ضمن تشکر عذر خواهی کردم.تا برای تهیه بلیط اقدام کنم.چون می ترسیدم.فرصت را از دست بدهم و اعتبار ویزایم تمام شود.
با پرس و جو اداره بنادر و کشتیرانی بندرعباس را در مسیری که آمده بودم.پیدا کردم.هوا فوق العاده گرم بود.نزدیک ظهر به این دفتر رسیدم.با مسئول بلیط صحبت کردم.قبلا تاریخ صدور بلیط و اعتبار آن را چک نکرده بودم.او برای صدور بلیط دو دل شد.گفت به دفتر سیحون زنگ بزن و در این مورد صحبت کن.در تهران خانم داوری هم گفته بود.برای اعتبار استفاده ویزایت چند روز بیشتر فرصت نداری.من زنگ زدم تا با او مشورت کنم.اما موفق نشدم.تا اینکه خانم داوری زنگ زد.با او صحبت کردم.تا در صورت امکان مدت ویزایم را تا 14 روز دیگر تمدید کند.نزدیک سه راه دلگشا در ورودی بندرعباس از غرب به شرکت خدمات مسافرت هوایی و جهانگردی بر خورد کردم.حتی برای استفاده از اعتبار ویزا سفر هوایی بندرعباس به دوبی را هم در برنامه گنجاندم.داخل دفتر ویزایم را بررسی کردند.گفتند.جای نگرانی وجود ندارد.هنوز یک ماه فرصت داری.این زمان و تاکید دفتر شرکت سیحون در تهران برایم یک معما باقی ماند.چرا آنها تاکید داشتند.فرصت کمتری داری.بلافاصله به خانم داوری زنگ زدم و گلایه کردم.او طفره رفت.مقرر شد در صورت تمدید حتی در امارات حتما با تماس تلفنی اعلام خواهم کرد.با احترام و حرمت بلیط کشتی را برای فردا صادر کردندبابت بلیط مبلغ 160 هزارتومان پرداخت کردم.یک جلد زیبا برای پاسپورتم،هدیه دادند.صاحب این دفتر و خانم منشی اش خیلی بااحترام و محبت رفتار کردند.حتی پذیرایی کوچکی کردند.تا در آن هوای گرم یک نوشیدنی سرد و خنک گرمای درونم را بکاهد.شماره تلفن را دادند.تا در صورت وجود مشکل در امارات آنها مرا یاری کنند.
بعداز خداحافظی از این دوستان به داخل شهر بندرعباس آمدم.در یک پارک کنار کیوسک نیروی انتظامی نزدیک بازار توقف کردم.تا یک نهار بخورم.طبق معمول کدوی سرخ کرده درست کردم.غذایی که در بیشتر سفرها خوردن آن را خیلی دوست داشتم.چایی هم درست کردم.تا دقایقی استراحت کنم.پارک زیبایی بود.باد خنکی می وزید.تا در پناه سایه درختان از گرمای طاقت فرسا در امان باشم.نزدیک غروب که هوا کمی خنک شد.با دوچرخه بیرون زدم.در اولین خیاطی لباسهایم را برای دوخت دوم دادم.تا در سفر مشکلی نداشته باشم.آقا خیاط و دوستانش با مهربانی استقبال کردند.بعداز پذیرایی و کمی صحبت لباسهایم را دوختند.هر کاری کردم.بابت اینکار پول نگرفتند.بعداز دقایقی توقف به طرف بازار رفتم.تا وسایل خوراکی همراه سفر را کامل کنم.در بازارکنار ساحل با یک کفاش دوست شدم.او هم وطن بلوچ از شهر سراوان بود.چند نفر از دوستان را در سراوان نام بردم.تعجب کرد.وقتی بلوچی و ترکی صحبت کردنم را دید خیلی تعجب کرد.باور نمی کرد.یک هم وطن ترک زبان اینطور بلوچی صحبت کند.این توانایی باعث شد.تا زودتر صمیمی شوم.او مرا بدستش معرفی کرد.تا درخرید وسایل نهایت تخفیف را در نظر بگیرد.نزدیک 300 تومان وسایل خریدم.تا در سفر با مشکلی مواجه نشوم.هر چند حمل این همه وسایل با دوچرخه کار ساده ای نیست.اما یک ایرانی و دوچرخه سوار بودم.تا با کم ترین هزینه برنامه ام را دنبال کنم.در تمام سفرهایم با توانایی مالی خود برنامه ام را ادامه می دادم.می دانستم در این راه کسی از من حمایت نخواهد کرد.این دوست سراوانی مرا به خانه شان دعوت کرد.اما باز عذرخواهی کردم.شماره تلفن پدرش را در امارات داد.تا در صورت مشکل از او کمک بگیرم.از هر محبتی دریغ نمی کرد.تا مهمان ناخوانده اش راضی باشد.این خصلت خوب در تمام مردمان بلوچ یک سخاوت زیبایی است.که هرنگاهی را تحت تاثیر قرار می دهد.با این دوست و دوستانش جدا شدم.تا اولین خاطره زیبا شکل بگیرد.
به طرف ساحل با دوچرخه رفتم.روی سکو کنار ساحل دریای بندرعباس نشستم.تا شام مختصری بخورم و استراحت کمی داشته باشم.بوی رطوبت در فضا می پیچید.تا شوری دریا و نمناکی هوا را حس کنی.نشسته تمام بدنم خیس بود.از صبح چند دست لباس عوض کرده بودم.مسافران و رهگذران از این شب های بندرعباس استفاده می کردند.گروهی در حال پیاده روی بودند.گروهی هم کنار ساحل با موجهای دریا بازی می کردند.چایی هم درست کردم.تا با گرما و رطوبت همدم شوم.اما در آن هوا با این وسیله سفر و آن فضا و فشارهای روحی و روانی و خستگی چند روز خیلی شاد و بشاش بودم.هرچند حس می کردم تنها آدم روی زمین هستم که محکوم به حرکت با این شرایط هستم.
شب را دوباره به همان پارک نیروی انتظامی آمدم.پاسگاه را در جریان گذاشتم که شب را در همین جا مهمانشان هستم.یکی از سرباز ها خیلی مهربان بود.دعوت کرد.برای حمام و لباس شستن از امکانات آنها استفاده کنم.بعداز حمام تمام لباسهایم را شستم و در طنابشان آویزان کردم.تا خشک شوند.اما برای شب ترجیح دادم.با امکانات خودم استراحت کنم.هرچند هوا شرجی بود و تنفس کردن سخت بود.یکی از دوستانم در بندرعباس زنگ زد و مرا به خانه اش دعوت کرد.اما بدلیل قدرت مانورم از این عزیز که ترکمن بودند.عذر خواستم.قرار شد.فردا در ترمینال اورا ببینم.به جان و عمران دوستان انگلیسی ام که در تهران بودند.زنگ زدم و از اینکه نتوانستم آنهارا ببینم .با دلیل عذر خواهی کردم.قرار شد.اگر قسمت شد شاید با آنها در هندوستان هم رکاب شوم.
صبح زود بیدار شدم.مجددا یک حمام دیگر گرفتم.تا برای ادامه سفر به ترمینال شهید رجایی بندر عباس بروم.چند عکس با دوست سربازم گرفتم.تا ضمن تشکر از مهمان نوازی شان ،آماده خروج از ایران شوم.طبق معمول هوا خیلی گرم بود.اما مانع سختی نبود.مجددا از طرف بازار رفتم.تا چند وسیله دیگر تهیه کنم.در راه مقداری نان و نان سنگگ گرفتم و آنها را در کیسه های مخصوص بسته بندی کردم.تا در امارات هم استفاده بکنم.در کنار ساحل در یک بازارچه مخصوص فروش ماهی توقف کردم.و چند عکس مستند ازماهی فروشها گرفتم.در بین ماهی فروشها چند خانم بودند.که صورتشان را با نقاب مخصوص گرفته بودند.این نقاب در فرهنگ جنوبی ها همچنان جای مخصوص خودرا حفظ کرده است.در بندرعباس به آن نقاب می گفتند.در بلوچستان برقه و کسانی که از آن استفاده می کردند.ستری می گفتند.ساعت 10 در ترمینال بودم.خنکی ترمینال جای خوبی بود.تا در انتظار حرکت می ماندم.خیلی از مسافران هم مثل من زودتر آمده بودند.
بیرون ترمینال یک کامیون بنزسبز رنگی نظرم را جلب کرد.حس کردم.مسافران این ماشین با ما هم سفر هستند.چند عکس از این ماشین گرفتم.صاحب آن عقب ماشین را با سلیقه درست کرده بود.که یک خانه سیار شکل گرفته بود.بالای سقف آن چند دوچرخه بود.حس کردم با خانواده مسافر هستند.دنبال صاحب آن گشتم.اما پیدا نکردم.چند عکس هم گرفتم.برای تبدیل پول باقیمانده ام به درهم امارات خیلی تلاش کردم.اما خبری نبود.تا اینکه بعداز ساعت 2 کشتی رسید.مسافران بعداز ترخیص بارشان می آمدند.از چند مسافر در مورد تعویض پولم صحبت کردم.اما موفق نشدم.تا در دو مرحله از باجه مخصوص باقیمانده پولم را به درهم امارات تبدیل کردم.ترخیص بار مسافران ساعتها طول کشید.در این بین بالاخره خانواده آلمانی را دیدم.چهار نفر بودند.یک خانواده با یک دختر خانم و یک پسر 11 ساله شان بود.ساعاتی باهم بودند.دوچرخه مرا بر انداز کردند.وقتی فهمیدند.همسفر هستیم خوشحال شدند.چند عکس گرفتم.اما پسر کوچلویشان از این کار عصبانی شد.پدرش عذرخواهی کرد.می گفت پسرم کمی اعصابش خراب است.من هم به او حق دادم.چراکه روزها سفر با این وسیله و نداشتن یک دوست و هم زبان و هم بازی کار سختی است.
یک دوچرخه سوار هم رسید.چهره اش نشان می داد ایرانی نیست.اما داشتن یک شکل وسیله مشترک مارا به هم رساند.او تیم و سایکل توریست انگلیسی بود.با او ساعاتی باهم صحبت کردیم.روز قبل بلیط کشتی از بندر لنگه به شارجه داشت.اما حرکت کشتی لغو شده بود.تا از بندر لنگه به بندرعباس بیاید.من هم چنین قصدی داشتم.می خواستم یک روز جلوتر از بندر لنگه حرکت کنم.کار خدا بود.تا منصرف شوم و گرنه مسیر 185 کیلومتری رفت و بر گشت به بندر لنگه بیشتر مرا در این هوای گرم عذاب می داد.منتظر بودیم تا کار مسافران امارات تمام شود. باز بیرون از ترمینال آمدم و از تقلای مسافران در کنار بارشان چند عکس گرفتم.چند نفر بار بر کشتی بودند.که در بیرون با لباسها و شکل و شمایلشان توجهم را جلب کرد.به دوستان آلمانی هم کمک کردم.تا راحت کارهایشان را انجام بدهند.بعداز ده ساعت بالاخره راه باز شد.تا مسافران وارد سالن انتظار شوند.من باتفاق تیم سایکل توریست انگلیسی و دوست ایرانی اش که اورا از لار همراهی می کرد.وارد سالن شدیم.تمام وسایل همراهم را باز بینی کردند.داخل وسایل کمک های اولیه ام چند ابزار جراحی و... بود.آنها را گرفتند.تا در کشتی دست ناخدا باشد.تا در حین پیاده شدن در امارات تحویل بگیریم تیم کیف کمکهای های اولیه ام را دید.از سنگینی آن تعجب کرد.توصیه کرد بعنوان سواره دوچرخه از حمل این بار سنگین صرفنظر کنم.اما گفتم،در مسیر حرکت با دوچرخه اگر خدای ناکرده صحنه تصادفی را دیدم.از این ابزار استفاده می کنم.در رکابزنی دور نوار مرزی ایران و ترکیه استفاده کردم.هرچند هلال احمر میانه مارا برای عضویت تحویل نگرفت.خوشبختانه دوره کمکهای اولیه را در کنارک ضمن خدمت فرهنگیان دیده بودم.داخل این کیفم،حتی ابزار و امکانات جراحی کوچک و بخیه آماده هست.توضیح دادم.در هر جایی حادثه ای اتفاق افتاد.حتما بلافاصله تا رسیدن اورژانس قادر به ارائه کمکهای اولیه هستم.این حرکتم برایم یک انرژی خاص می دهد.هرچند با دوچرخه حمل آن دست و پا گیر باشد.بالاخره مهر خروج از ایران روی پاسپورتم بتاریخ 92/5/28 یکشنبه بعداز ظهر خورد.
بعداز خروج از سالن با کشتی زیاد فاصله نداشتیم.دوچرخه بدست وارد کشتی شدیم.دوچرخه را کنار ورودی قرار دادیم.کامیونهای ترانزیت هم در طبقه هم کف پشت سرهم پارک شده بودند.از پله ها بالا رفتیم.بعداز گذر از طبقه دوم که مخصوص ماشینهای کوچک بود.به طبقه سوم رسیدیم.یک سالن بزرگ که صندلی ها مثل سالن های نمایش منتهی همطراز چیده شده بود.وسط سالن بوفه و آشپرخانه کوچک قرار داشت.مارا به اتاق ناخدا دعوت کردند.اما قبول نکردیم.ترجیح دادیم در سالن باشیم.تا دوستان آلمانی راحت باشند.چرا که آنها خیلی خسته بودند.جلو سالن بیشتر خانواده ها بودند.ماهم در انتهای سالن سمت چپ جا گرفتیم.حرکت کشتی بی برنامه بود.باید ساعت 8 شب حرکت می کرد.اما این زمان پایدار نبود.در این بین از بوفه خرید کردم.تا با تیم و دوست ایرانی اش بخوریم.تا اینکه خانواده آلمانی هم به جمع ما اضافه شدند.برای آنها هم وسایل خرید کردم.اما تیم نمی گذاشت.ما که خصلت ایرانی در وجودمان بود.تا اینکه تیم نزدیک به بیست هزارتومان ایرانی را نشانم داد.تا بگوید من باید این پولهارا آب کنم.اما من هم گفتم آنهارا یادگاری نگه دار.به جان و عمران سایکل توریستهای انگلیسی زنگ زدم.تا خروجم را به اطلاع آنها برسانم.فرصت شد.تیم هم با آنها صحبت کند.گویا این دوستان در مورد مهربانی و مهمان نوازی ایرانی ها خیلی صحبت کردند.تا دگرگونی رفتار تیم را بیشتر حس کنم.او از آن لحظه به بعد خیلی مهربانتر شد.شام را داخل کشتی دادند.غذای خوبی بود.مرغهایش را خوب درست کرده بودند.اما نوع نانهایش عجیب بود و برای اولین بار در عمرم می دیدم.
ساعت 11 شب گویا کشتی بندر را ترک کرد.قرار بود کشتی در کشور امارات شهر شارجه مسافرانش را تخلیه کند.بعضی از مسافران خودرا روی صندلی ها ولو کردند.تا بخوابند.من هم کنجکاو بودم.تا در حین خروج ایران را بیشتر ببینم.تا اگر حادثه ای پیش آمد خیالم راحت باشد.کشتی با سرعت خیلی پایینی در حرکت بود.با چند راننده ترکیه ای آشنا شدم.بار انگور داشتند.خیلی مهربان بودند.در مورد سفرم با دوچرخه به ترکیه با آنها صحبت کردم.خیلی خوشحال شدند.یکی از آنها به طبقه هم کف رفت و از ماشینش بیسکویت و شکلات آورد.باهم نشستیم و خوردیم.بعداز ساعاتی از من دور شدند.تا بخوابند.اما من همچنان بیدار بودم.تا یک کمی به ذهنم تسلی بدهم و خاطرات دوران زندگی ام را مرور کنم.از سفرم اکثر فامیل موافق نبودند.چون عملا می دیدند.حمایتی از هیچ سازمان و ارکانی صورت نمی گیرد.حتی روز بدرقه و حلالیت آنطور که می خواستم نتوانستم نظر همه را در این سفر جدیدم جلب کنم.بیشتر همه ناراضی بودند.در این فرصت به خیلی ها زنگ زدم و طلب حلالیت کردم.اما هیچوقت خاطره این بی محلی از ذهنم پاک نمی شد.در این بین به تمام سازمانها و نهادها و ادارات هم سرزده بودم.اما هیچکدام علاوه بر اینکه مشوق این حرکت نبودند.تازه نیروی شادابی و نشاط مرا تحلیل می بردند.طبق معمول آموزش و پرورش محل خدمتم ،کندوان هم رفتم و جریان سفرم را کتبا اعلام کردم.و فرمهای مخصوص را پر کردم.اگر سفر ادامه پیدا می کرد.حتما آنها را مطلع می کردم.اما نقدا حرکتم تا پایان شهریور و سه کشور امارات متحده عربی و عمان و هندوستان بود.
به چند نفر از دوستان و فامیلها و آشنایان پیام گذاشتم.عاجزانه خواستم.بابت ضمانتهای بانکی هوای مرا داشته باشند و مبالغ کسر شده را به حسابم واریز کنند.چون خیلی هزینه کرده بودم.می ترسیدم در مدت دوری ام از خانواده آنها از نظر مالی عذاب بکشند.به چند دوست هم زنگ زدم و از آنها مجددا حلالیت ویژه گرفتم.تا اگر خدای ناکرده مرگی اتفاق افتاد حتما بدانند.تا آخرین لحظه به یادشان بودم.داخل سالن رفتم.بیشتر مسافرها خواب بودند.تیم روی صندلی دراز کشیده بود.بلند شد.تا من هم روی صندلی بنشینم.گفتم راحت باشد.به سالن هم کف رفتم و از روی دوچرخه وسایل خوابم را بر داشتم.و دوباره به سالن بالا آمدم.کنار صندلی پشت بوفه آنهارا پهن کردم و خوابیدم.
صبح زود از خواب بیدار شدم.دوباره روی عرشه کشتی بودم.دیدن طلوع خورشید از پشت دریای عمان دیدنی بود.باز همچنان در رویاهای خود غوطه ور بودم.گاها از انجام این کار بزرگ در ذهنم کلنجار می رفتم.در این چند سال همچنان بدلیل یک جهان سومی و نبود شرایط لازم مجبور بودم.تکه تکه سفرهایم را مثل پازل کنارهم در تعطیلات تابستانها قرار بدهم.اگر راه و شرایط و امکانات با من یار می شد.خیلی وقت پیش می توانستم.دور دنیارا با دوچرخه طی کنم.یا لااقل یک رکورد گینس را به نامم ثبت می کردم.اما حرکت در یک راه ایده ال بعنوان یک ایرانی با تمام موانع نیاز به صبر و بردباری و حرکت لاک پشت وار را می طلبید.که سرنوشت زندگی ام قبلا به من آموخته بود.
کشتی نزدیک ساعت 12 ظهر به بندر شارجه در امارات رسید.تاخیر کشتی قابل درک بود.هر چند تاسف آور بود.اما دلایل روشنی داشت.که شاید با نگاه عمیق بتوان آن را حس کرد.خدمه کشتی در مورد مجازات حمل قرصهای مسکن به مسافرین هشدار می دادند.تا شاهد مرگ داروهای گرانبها در داخل سطل اشغال کشتی باشیم.شاید ارزش آنها به میلیونها پول رایج ایران می رسید.اماراه گریزی نبود.من هم مجبور شدم.قرصهای مسکن دار را داخل سطل اشغال بیندازم.برای حمل این قرصها می بایست از وزارت امورخارجه و ...مجوز داشته باشی در غیر اینصورت در حمل مواد مخدر به نوعی برای ورود به کشور امارات مجازات زندانی و جریمه را می پذیرفتی.خیلی از مسافرین نمی توانسنتد از آنها بگذرند.اما ترس عواقب این کار مجبورشان می کرد.تا سطل اشغال کشتی را پر کنند.ک
کشتی در بندرشارجه پهلو گرفت تا همه پیاده شوند.من هم به همراه تیم دوچرخه بدست با اسکورت ویژه به طرف سالن گمرگ حرکت کردیم.چهره عربها مهربانه نبود.صورتشان اخمو بود.در پشت چهره شان یک شیطنت خفته بود.اما با ما مهربان بودند.همه در یک سالن جمع شده بودند.گروه گروه برای انجام امور اداری صدا می کردند.من با تیم به جلو باجه راهنمایی شدیم.تا برای گرفتن عکس آماده شویم.در یک اتاقی به نوبت با دستگاه مخصوص از چشمها اسکن بر می داشتند.آنجا بود که برای اولین در این چند سال سفر با دوچرخه در خارج از ایران برای اولین بار چنین کاری را می دیدم.بعداز اسکن چشمها روی پاسپورتم مهر ورود را با نام میناء خالد زدند.
تصویر درج مهر ورود و خروج به کشور امارات در پاسپورتم
به سالن دیگر آمدیم.تا وسایل همراهمان را چک کنند.من و تیم انگلیسی اولین نفر بودیم که در این سالن مورد بازرسی قرار گرفتیم.البته بازرسی ما چند دقیقه بیشتر طول نکشید.با احترام و حرمت مارا تحویل گرفتند.بعداز خروج از بندر جلو ترمینال کشتی بندر خالد شارجه ،دوست تیم منتظر بود.تا میزبانی اورا در این شهر داشته باشد.چند دقیقه ای صبر کردیم تا دوست ایرانی اشه ترخیص شود.آنگاه فرصت شد تا از این دوستان خداحافظی کنم.تیم شماره تلفن و آدرس خانه خود در انگلستان را داد.و قرار شد.از طریق فیس بوک و سایتش باهم دوست شویم.او می گفت خاطرات آشنایی با تورا می نگارم.بخصوص از مهمان نوازی تان با دوستانتان در ایران از سایکل توریست های جهان مطلب خواهم گذاشت.
بقیه در قسمت های بعدی بخوانید