از شهر شارجه به طرف جزیره نخل دبی قسمت دوم
این خاطرات قسمت بندی است و همچنان تکمیل خواهد شد
هوا خیلی خیلی گرم بود.از طرف ترمینال بندر خالد از کنار دریا به طرف شهر شارجه حرکت کردم.لنچ های بار بری در سمت چپم مشاهده می شد.تا اینکه از زیر پول ورودی شارجه گذشتم.باز از طرف بلوار ساحلی ادامه مسیر دادم.هر چه نزدیکتر می شدم.زیبایی شهر بیشتر می شد.در سمت چپم خور زیبایی قرار داشت.که با پل زیباش ورودی شهر شارجه را شکل می داد.سرسبزی اطراف در وسط تابستان در آن هوای گرم،وجود شهر زیبایی را نوید می داد.تردد ماشینها بیش از حد بود.در وسط شهر بودم.یک طرف به طرف بازار می رفت و سمت چپ باز به بلوار ساحلی محدود می شد.هوای گرم و تحرک رکابزنی با دوچرخه خیلی تشنه ام کرده بود.در کنار کیوسک روزنامه فروشی که بیشتر روزنامه های هندی بود.داخل کافی شاپ رفتم.صاحب این مغازه پاکستانی بود.کمی زبان اردو در حد محاوره عمومی می دانستم.آنها وقتی مرا با دوچرخه دیدند.کنجکاوشدند.با من بیشتر صمیمی باشند.یک پیپسی کوکولا گرفتم.خیلی خنک بود،چسبید.چشمم به پاکورا خورد. در چابهار زیاد خورده بودم.دو تا هم پاکورا سفارش دادم.خیلی تند بود.صاحب مغازه خیلی مهربانی می کرد.بابت این خوردنی ها مبلغ 3 درهم و نیم دادم.که به پول ایران نزدیک چهار هزارتومان شد.باز از کنار ساحل ادامه مسیر دادم.در وسط خیابان به طرف ساحل یک مجموعه تاریخی بود.که در حال تعمیر بود.با اجازه وارد آن شدم.بیشتر خادمان آن پاکستانی بودند.از من بلیط نگرفتند.جلو این بنا چند توپ دو چرخ قدیمی بود.وقتی فهمیدند از ایران رکاب می زنم.خیلی خوشحال شدند.می گفتند.خیلی دوچرخه سوار دیده بودیم.اما شما اولین ایرانی هستید که با دوچرخه می بینیم که سفر می کنید.بیشتر پیاده رو های این مسیر اکثرا هندوها و پاکستانی را می دیدم.احساس می کردم.در پاکستان یا هندوستان رکاب می زنم.در مسیر هم یک مرکز مطالعات اسلامی بود.که برای بازدید از آن منصرف شدم.
همچنان از مسیر ساحلی در حرکت بودم.بعداز ساعاتی در کنار منازل سازمانی توقف کردم.درخت خرمایی بود.که خرماهایش شیرین و خوشمزه بود.با چایی و مقداری تنقلات و بیسکویت یک استراحت کوتاهی کردم.دوباره به حرکتم ادامه دادم.برای خرید نسکافه کنار مغازه ای توقف کردم.داخل مغازه که رفتم.دیدم چند نفری فارسی صحبت می کنند.به فارسی گفتم نسکافه می خواهم.صاحب مغازه چپ چپ به من نگاه کرد.اما چیزی نپرسید.یک بسته به من دادند.که به پول ایران نزدیک 14 هزار تومان شد.
بیرون آمدم.سوار دوچرخه از جلو مغازه می خواستم رد شوم.تازه شناختند.مسافر دوچرخه سوار هستم.صدایم کردند.تا توقف کنم.من هم نا خواسته ایستادم برایم نوشابه و آب معدنی و چند تنقلات داخل پلاستیکی آوردند.گلایه داشتند.که چرا خودم را معرفی نکردم.من هم چیزی نگفتم.داخل مغازه بردند.خواستند چند دقیقه زیر کولرباشم.تا کمی خنک شوم.فرصت شد با آنها صحبت کنم.می گفتند.اهل یکی از شهر های شیراز هستند.از اماراتی ها زیاد تعریف می کردند.عملا مهربانی آنها را با چند مشتری اماراتی دیدم.فقط از آقای احمدی نژاد گلایه داشتند.چون چند ماه پیش از سفرم در چزیره ابوموسی حرفهای خوبی نگفته بود. تا مسئولان امارات تحریک شوندو با ایرانی هازیاد مثل سابق مهربان نباشند.اما به نظر من کار احمدی نژاد بعنوان یک ایرانی درست بود.هیچ ملتی نمی تواند در صحنه جهانی در مورد خیلی از مسائل کوتاه بیاید.هر چند باز حق با آنها بود.
در این مسیر باز مغازه ایرانی ها بود.در راه وقتی فهمیدند.ایرانی هستم مورد تشویقم قرار دادند.صحنه زیبایی بود.تا احساس کنم.در این کشور غریب نیستم.همچنان در مسیر بلوار ساحل در رکاب بودم.سمت چپم دریا بود.دنبال جایی برای شنا می گشتم.اما محل مناسبی نبود.تا اینکه در کنار دریا یک محل مناسبی پیدا کردم.سایه بانی بود.دوچرخه را گوشه ای کنار قایق ها تکیه دادم.کلکسیون قایق ها زیبایی محل را بیشتر می کرد.وجودانواع و اقسام قایقها نشان می داد.بیشتر برای تفریح و سرگرمی است.شارژ گوشی ام در حال اتمام بود.به یک رستوران پاکستانی که روبروی ساحل بود.رفتم تا گوشی ام را شارژکنم.صاحب رستوران زحمت این کار را کشید.پریز برق آنها سه شاخه بود.مثل پریز برق کشور آمریکا بود.تازه می فهمیدم.چرا بعضی از وسایل برقی که در ایران می خریدیم.این شکلی بود.در حقیقت این نوع پریز استانداربود وسایل برقی در صورت اتصال تا خرابی احتمال برق گرفتگی را خیلی کمتر می کرد.دست و صورت و سرم را با آب شیرین کنار ساحل شستم.واستراحت کوتاهی کردم.چون در برنامه ام بود.بدلیل گرمی هوا شبها رکاب بزنم و صبح ها استراحت کنم و از مناطق دیدنی بازدید کنم.نزدیک ساعت 6 بعداز ظهر یک جوان آمد.می گفت برای اربابی کار می کند.خودش پاکستانی بود.یک آشپرخانه کوچکی بود.چایی و قهوه مخصوص عربی درست کرد و در فلاکس مخصوص ریخت.دقایقی بعد اربابش آمد.اماراتی بود و کمی با لهجه شیرین فارسی صحبت می کرد.تا مرا دید خیلی به احترام و عزت تحویل گرفت.می گفت دوستان ایرانی زیادی دارم.ایرانی ها انسانهای بزرگ و با عزت نفسی هستند.خواستم با آنها خداحافظی کنم.قبول نکرد.گفت مهمان ما هستی.شاگردش را فرستاد.کمی وسایل خوراکی خرید.اسرار داشت حتما بخورم.می گفت ساعاتی دیگر دوستانش هم خواهند آمد.دیدن آنها خالی از خاطره نخواهد بود.بعضی از آنها هم فارسی بلد بودند.نیم ساعت بعد تمام دوستانش با ماشینهای شیکشان آمدند.خیلی مودب و با احترام بودند.در مورد عربها بد شنیده بودم.اما مهربانی و انسانیت آنها مرا غافلگیر کرد.در جمع آنها بودم.خیلی زیاد قهوه عربی می خوردند.من در خوزستان در رکابزنی دور نوار مرزی ایران تابستان 90 اولین بار از این قهوه ها زیاد خورده بودم.دوست عربم در ملاشیه اهوازطریقه خوردن و تعارف و آداب قهوه خوردن را به من در ایران آموخته بود.در مورد رکوردهایم صحبت کردم.یکی از آنها خوب فارسی صحبت می کرد.به کمک او عکسهایم را دیدند.حتی یکی از آنها قرار شد.برنامه ای بچیند.تا خور دبی را هم با شنا رکورد بزنم.شماره تلفنش را داد.تا بعداز اتمام رکابزنی تا ابوظبی با او جهت اینکار در تماس باشم.هنوز من خط تلفن امارات را نخریده بودم و از خط تلفن ایران استفاده می کردم.دوست داشتندچند روزی مهمانشان باشم.اما زمان کمی داشتم.محدودیتهای سفرم را یاد آوری کردم.تا آنها فرصت رخصت بدهند.یکی از آنها خیلی مهربان بود.از دستش ساعتی در آورد و آن را به من هدیه داد.هر چند تمایل زیادی بر اینکار او نداشتم.اما اسرارش باعث شد آن را بپذیرم.باهم چند عکس یادگاری گرفتیم.تا از جمع آنها جدا شوم.دوست داشتم به طرف عجمان بروم .شهر عجمان از شارجه دیده می شد.اما ترس از کمبود زمان مجبورم کرد از خیر این کار بگذرم و به طرف شهر دبی ادامه مسیر بدهم.هوا تاریک می شد.اما شهر شلوغ و پر جنب و جوش تر دیده می شد.
تا خروجی شهر در حقیقت مسیرظهر را برمی گشتم.تا اینکه نزدیک پل خور شارجه در خروجی به طرف خیابان فرعی سمت چپم تغییر مسیر دادم تا از کنار خور وارد اتوبان شوم.یک زن و شوهر توریست جلو راهم را گرفتند.ومرا به نوشیدنی دعوت کردند.هوا تاریک شده بود.با این حال توقف کردم.تا در کنار خور روی چمنها مهمانشان باشم.مقداری تنقلات داشتند.شوهرش یک قوطی نوشیدنی خرید.ترسیدم ،بخورم.فکر کردم بیر نوعی مشروب است.بو کشید حس کردم از خانواده نوشابه هست.آن را سر کشیدم.با تعجب مرا بر انداز کردند.جریان را گفتم.خیلی خندیدند.در مورد پدرم صحبت کردم.که اصل و نصب روسی داشت و از شهر سن پطرز بورک ،لنینگراد به ایران مهاجرت کرده بودند.از قضا آنها هم روسی بودند.از سرگذشتم خیلی تعجب کردند و با یک ژست خاص گفتند.ماهم از این شهر هستیم.شاید فامیل پدرت باشیم.اما نقدا هم شهری هستیم.مهربانی و انسان دوستی آنها اشکم را جاری ساخت.آنها هم از عکس العمل من تحت تاثیر قرار گرفتند.قرار شد.حتما در اولین فرصت با دوچرخه در لنینگراد در سالهای آینده مهمانشان باشم.دوست خوبم آقای صادقی دوچرخه سوار معروف تبریزی زنگ زد.به او گفتم در امارات رکاب می زنم.دوست داشت برای سفر جدیدش با من مشورت کند.زمان در حال گذر بود.نا خواسته از آنها جدا شدم تا به مسیرم ادامه بدهم.چرا که قبلا رکابزنی در شب را پیش بینی کرده بودم.
در جلو کافی شاپ توقف کردم.تا آب سرد و چند نوشیدنی سرد بخرم.چند هندی را با خانواده دیدم.آنها هم به مهربانی با من بر خورد کردند و از ملیت و سفرم پرسیدند.قول دادم اگر مسیرم باز شد.حتما در هندوستان هم رکاب خواهم زد.آنها خیلی خوشحال شدند.دوست داشتند.شب مهمانشان باشم.اما زمان کمی داشتم.تا این آشنایی چند دقیقه ای بیشتر دوام نیاورد.چراغ خطر و جلو دوچرخه را روشن کردم.تا شبانه به مسیرم ادامه بدهم.بعداز گذر از پل خور در مرکز شهر وارد اتوبان شدم.این اتوبان تا شهر دبی ادامه داشت.در کنار این اتوبان که شبیه بلوار بود.مغازه های زیادی به چشم می خورد.باز مشتریان بیشتر آن هندی بودند.و با لباسهای روشن و رنگارنگ و مخصوص شان شادابی و طراوت را به مسافران این بازارها هدیه می داد.به چند مغازه سر زدم.هر چیزی در این بازارها یافت می شد.در یک مغازه لباس ورزشی لباس مخصوص شنا در آب سرد را دیدم.قیمت آنرا پرسیدم.نزدیک یک میلیون بود.خیلی دوست داشتم بخرم.اما خریدرا به فرصت مناسب گذاشتم.تا حس کنجکاوی را بیشتر بر خرید ترجیح بدهم.در این بین بیشتر رهگذران مرا با دوچرخه بر انداز می کردند.با دیدن پرچم روی دوچرخه می فهمیدند دوچرخه سوار ایرانی هستم.
بعداز مغازه ها اتوبان بود.دیگر کنار جاده خبری از مغازه ها و خانه ها نبود.ماشینهای عجیب و غریب با صدای خاصشان از کنارم رد می شدند.همچنان هوا شرجی بودنفس کشیدن کمی سخت ترمی شد.بدنم خیس عرق بود.هنوز خستگی سفر فشرده رو تنم سنگینی می کرد.امشب می بایست به دبی می رسیدم.در راه یک پاکستانی را دیدم.که دوچرخه بدست در حرکت بود.علت را جویا شدم.چرخ عقبش قفل کرده بود.از دوچرخه پیاده شدم.تا به او کمک کنم.ابزار دوچرخه را با زحمت بیرون آوردم.چرخ عقبش را باز کردم.لنت ترمز قفل کرده بود.جالب بود.لنت ترمز مخصوص در داخل کاسه مانندی شبیه ماشین و موتور بود.باز اولین بار بود.چنین سیستمی را روی دوچرخه می دیدم.کمی ور رفتم.تا اینکه چرخ عقب باز شد.این دوست پاکستانی از من خیلی تشکر کرد.می گفت در این هوای شرجی مدت زیادی است که دوچرخه بدست در حال حرکت هست.بابت این کار نمی دانست چطور از من تشکر کند..یک نوشابه سرد دادم.عملا آن حس زیبای بر خورد مهربانه انسانی اش را در وجودش لمس می کردم.
همچنان در حال حرکت بودم.به دبی چیزی نمانده بود.زیبایی های شهر هر چه نزدیک می شدم.رو می شد.ازیک مسیر ویژه به طرف داخل دبی و ساحل آن در یک خیابان فرعی نزدیک می شدم.در سمت چپم باشگاه آمریکاییها بود.پرچم بزرگ آمریکا نصب بود.چند آمریکایی را دیدم.یک نگاه به من و یک نگاه دیگرشان به پرچم ایران که روی دوچرخه بود،با تعجب میخ شده بود.یکی با حالت مست مانندی گفت چطوری بزرگ مرد ایرانی،از جمع آنها هم خانمی با دستش ،احساس مهربانه اش را فرستاد.من فقط با خنده عکس العمل نشان دادم.کمی پایین تر یک باشگاه کوچک ورزشی پرورش اندام بود.جلو آن توقف کردم.تا کمی از هوای خنک آن بهره ببرم و هم یک نگاهی به درون آن بیندازم.با آن لباس که وارد شدم.دربان جلو راهم را گرفت.ازداخل یکی دوان دوان آمد.مرا با احترام تحویل گرفت.گویا از درب شیشه ای آن ،حرکت مرا زیر نظر داشت.یک نوشابه انرژی زا برایم باز کرد.با زبان عربی و انگلیسی منظورش را رساند.می خواست آمدن مرا با دوچرخه به امارات خوش آمد بگوید.در مورد سفرم پرسید.من هم وبم را معرفی کردم.تا پشت میز خوان دربان از سایتم بازدید کند.دقایقی تمریناتشان را دیدم.و چند وسایل را برای کلنجار انتخاب کردم.توقف من نیم ساعتی بیشتر طول نکشید تا به مسیرم ادامه بدهم.درراه برای خرید نقشه شهر دبی چشمم به کتاب فروشی بزرگی افتاد.دوچرخه را پارک کردم و داخل آن شدم.فروشند گفت.ما نداریم.اجازه گرفتم کتاب ها را ببینم.کتابهای بزرگ زیادی بود.با نگاه به عنوان ها بیشتر آنها در پاکستان و عربستان چاپ شده بود.واکثر کتابها مذهبی و در مورد براداران اهل تسنن بود.کتاب مناسبی را باب میلم ندیدم تا آن را بخرم.
امروز نزدیک 60 کیلومتر در هوای شرجی و گرم رکاب زده بودم.خستگی روزهای قبل هم کمی آزارم می داد.تا در اولین محل شب را استراحت بکنم.در یک مجتمع خرید ،کنار مسجدی توقف کردم.نگهبان مسجد ،ایرانی و از شهر سراوان بلوچستان ایران بود.از او اجازه گرفتم شب را آنجا استراحت کنم.او یک اتاق کوچکی را برایم آماده کرد.دستشویی و حمام را باز گذاشت.تا راحت باشم.اما از من زیاد فاصله می گرفت.به زبان بلوچی گلایه کردم.حرف جالبی زد.می گفت.چند هفته پیش یک تاجر ایرانی در دبی ترور شد.انگشت اتهام به طرف دولت ایران بود.از طرفی صحبتهای آقای احمدی نژاد در جزیره ابوموسی هم باعث شده بود.مسئولان اماراتی زیاد از ایرانی ها خوششان نیاید.ما هم مجبور هستیم زیاد هم وطنان خودرا تحویل نگیریم.توصیه می کرد زیاد در امارات به هم وطنان مقیم این کشور اعتماد نکنم.و فاصله ام را با آنها حفظ کنم.می گفت در امارات مواظب رفتارم باشم.البته قبلا در کشتی هم با چند هم وطن صحبت می کردم.آنها هم چنین چیزهایی را می گفتند.در امارت ممکن است هر دوستی در کنارت نامردی کند.تا یک پاداش ویژه بگیرد.این رسم چندین ساله مسئولان اماراتی است.قبلا هم در چابهار چنین خبرهایی را شنیده بود.خوب می دانستم چطور رفتار کنم.برنامه ام بود بجزء باشگاه ایرانیان در دبی جای دیگر مهمان نشوم.با آنکه خسته بودم.شام و چایی درست کردم.در کنارم یک تبعه لیبیایی هم بود.مقدار غذا و چایی به او دادم.اما سعی کردم زیاد صمیمی نشوم.چون چهره اش مرموز بود.
شب را راحت خوابیدم.هرچند هوا گرم بود.اما سرحال بودم.این بار چندم بود.که یک شهر دیگر جهان را با فرهنگ مختلف آنهم با دوچرخه می دیدم.تا اشتیاقم برای ادامه سفر بیشتر شود.قصد داشتم تا ابوظبی رکاب بزنم تا اززمانم بهتراستفاده کنم برای بازدید از نقاط بیشتر شهر را به بعداز سفرم واگذار کردم.چرا که ممکن بود.بعداز برگشت برنامه های جانبی دیگر انجام دهم و انعطاف لازم را از نظر زمان از دست بدهم.صبحانه را خوردم.تا آنچه را که سالها بود از دبی شنیده بودم.عملا با دوچرخه به واقعیت نزدیک کنم.باز حاشیه ساحل بهترین محل بود.چون هوا خیلی گرم بود.تا بتوانم لااقل در کنار دریا با شنا تجدید قوا کنم.زیباییهای دبی زبانزد هست.و تمامی ندارد.با آن اقلیم کشور امارات وجود این همه زیبا با پول فراهم شده بود.تا باور کرد بعضی از رویا ها قابل دسترسی است.
از کنار ساحل در حرکت بودم.خط اتوبوسرانی هم مسیرم بود.تا یک ایستگاه را برای استراحت انتخاب کنم.ایستگاه مجهز به سیستم سرمایشی بود.در آن هوای گرم استراحت چند دقیقه داخل آن بهترین و زیبا ترین فرصت نفس کشیدن را پیش می کشید.داخل این ایستگاه نقشه شهر هم بود.تا راحتر به مسیرم ادامه بدهم.این شرایط ایجاب کرد.تا از ایستگاهها برای این کار بیشتر استفاده کنم.در مسیر ساحلی به خور دبی رسیدم.خوری که زیبیای خاصی به دبی می داد.و تردد کشتی ها و لنج های کوچک از کشورهای مختلف اهمیت اقتصاد این شهر را در ترانزیت کالا بیشتر می کرد.کناره خور تونلی بود.که از زیر خور می گذشت و از طرف خانه های قدیمی شیوخ امارات بیرون می آمد.تردد با دوچرخه از این تونل ممنوع بود.
در امتداد خور زیبای دبی در حرکت بودم.سمت چپم بازارچه های زیادی بود.توریستهای خارجی در حرکت بودند.کشتی های زیبا و لوکس و تفریحی هم کنار خور لنگر انداخته بودند.بعضی از این کشتیها رستورانهای سیار بودند.بیشتر این کشتیها بصورت دربستی اجاره می شدند.رستوران زیبایی بود.تا مسافران کشتی از آن می توانستند در حین حرکت کشتی در خور استفاده کنند.این کشتی هانماد زیبای هندوستان و پاکستان را داشتند.چرا که تزئین بیشتر آنها به سبک هندی و پاکستانی بود.در راه مهمان خدمه یک لنج ایرانی شدم.آنها از بوشهر آمده بودند.یکی از آنها بعداز صحبت مرا خوب شناخت.می گفت در دلوار شناسه حرکت با دوچرخه ات را دیدم و خواندم.با خودم کلنجار می رفتم و می گفتم.خدایا این ایرانی رکابزن حداقل نوار مرزی کیست.که در هوای گرم تابستان 90 هم از بوشهر با دوچرخه گذشته است.حتی به وبلاکت با دوستانم سرزدیم.نا خودآگاه آرزو داشتم از نزدیک این مرد ایرانی را ببینم.حالا قسمت شد در یک کشور آنهم امارات اورا ببینم.نیم ساعتی با این دوستان بودم.تلاش داشتند.تا در این مدت مهمانی به من خوش بگذرد.از این دوستان در مورد پاتوق لنچ های چابهار راسراغ گرفتم.فاصله زیادی نداشتند.با دست نشانم دادند.بعداز جدایی از این دوستان چند ایرانی دیگر را دیدم.آنها هم دعوتم کردند.اما عذرخواهی کردم.چون می ترسیدم زمان زیادی را از دست بدهم.بعداز پرس و جو بالاخره بچه های چابهار و کنارک را پیدا کردم.
بی خبر وارد لنجشان شدم.از بودنم در لنج تعجب کردند.خواستند اعتراض کنند.اما وقتی دیدند.بلوچی صحبت می کنم.اعتراضشان را پس گرفتند.تا اینکه ناخدا آمد.اول مرا نشناخت.بعداز کمی صحبت چهره ام یادشان آمد.از بانسنت کنارک بودند.مرا مجددا به رسم بلوچی در آغوش گرفتند.به بچه های بانست زنگ زدند.با چند نفری صحبت کردیم.همه خوشحال شدند.از خدمه هم، بچه های چهاربیتی و انگور آباد و کهیر هم بودند.آنها هم تا حدودی مرا می شناختند.جالب بود.آنها می گفتند.شما بهتر از ما مردم این مناطق را می شناسی.قول گرفتند نهار مهمانشان باشم.من هم با کمال افتخار پذیرفتم.پدر یکی از دوستان بانسنتی ام هم بود.او یادش آورد که چند سال پیش با توریستهای انگلیسی مهمان برادرش بودیم.تا او هم به جمع ما بیاید و به این توریستهای فرانسوی خوش آمد بگوید.یحیی پسر او بود.چند سال بود سراغی از این دوستم نداشتم.فرصت شد از پدرش بپرسم.نهار مرغ و برنج درست کرده بودند.خیلی خوشمزه و خوردنی بود.مثل سنت مردم خوب بلوچستان تمام غذارا در داخل سینی بزرگی ریخته بودند.قبلا تجربه غذا خوردن را با دست داشتم.اما چند سالی بود.که از بلوچستان دور شده و به آذربایجان آمده بودم.این رسم را با احتیاط انجام می دادم.وقتی آنها دیدند.با مشکل غذا می خورم.فی الفور برایم قاشقی تهیه کردند.بعداز غذا منتظر چایی مخصوص سلیمانی شدیم.دیگر نیازی به قند برای چای خوردن نبود.چراکه خود چایی قبلا با شکر شیرین شده بود.در بلوچستان ایران بیشتر چایی را به این روش صرف می کنند.دوری از این دوستان سخت بود.دوست داشتم چند روزی مهمان شان باشم.اما زمانم اجازه نمی داد.ناخدا و خدمه مقداری پول تهیه کرده بودند.اما از گرفتن آن امتناع کردم.و اطمینان دادم به اندازه کافی پول همراهم هست.بعداز حلالیت از این دوستان به راهم ادامه دادم.در راه باز چند ایرانی را دیدم.اما دیدن یکی از دانش آموزان سابقم یک حلاوت خاصی داشت.او در بانسنت در کلاس دوم شاگردم شده بود.با پدر بزرگش آمده بود.در کنار سکوی اسکله ،کنار لنچ چند دقایقی صحبت کردیم.خیلی دوست داشت مهمانشان باشم.اما می دانست زمان کم دارم.از لنج برایم مقداری تنقلات آورد.می گفت چندروز دیگر به بانسنت خواهیم رسید.حتما به دیگر دانش آموزان سابقم جریان را تعریف خواهد کرد.نزدیک 15 روز بودند.منتظر تکمیل بار بودند.بالجبار از این عزیز هم خداحافظی کردم.
نزدیک ساعت 2 بود.هوا خیلی خیلی گرم بود.رکاب زدن در آن هوا با آنهمه بار دوچرخه کار ساده ای نبود.اما پشت دوچرخه یک اراده ای بود.که این مانع برای او به چشم نمی آمد.در اولین پل هوایی روی خور به طرف قسمت دیگر دبی تغییر مسیر دادم.به طرف پایین خور و محله بستکی ها در حرکت بودم.این قسمت بیشتر محل اطراق توریستها و هتل های معروف و بازارچه ها بود.تردد توریستها باز قابل مشاهده بود.کشتی ها و لنج ها و قایق های تفریحی کنار خور بودند.فرصت شد.با اجازه یکی از خدمه های هندی وارد یک رستوران سیار در یک کشتی تفریحی هندی شدم.بوی عود به مشام می خورد.روی کشتی یک سالن غذا خوری با میزهای مخصوص خود نمایی می کرد.در طبقه زیر آن آشپرخانه کشتی قرار داشت.در بالای سالن هم سکان کشتی برای هدایت کشتی بود.کرایه یک شب کشتی با غذا برای 30نفر نزدیک 4 میلیون ایران هزینه داشت.متعلقات دیگر هزینه را بیشتر می کرد.
از مسیر خور در حال رکاب زدن بودم.یک اتوبوس داخل خور دبی در حرکت بود.هرچند قبلا از طریق اینترنت اطلاعات لازم را برای سفر به امارات و عمان و هندوستان جمع کرده بودم.اما از نزدیک دیدن این صحنه خیلی جالب جذاب ببود.سرعتش خیلی پایین بود.اما شور و شوق مسافران این اتوبوس قابل لمس بود.محو تماشای این قدرت بشر در شکستن پدیده های طبیعی بودم.جالب بود.با آن شکل عجیبش اگر چپ شود.چه می شود.مسافران راه فرار نخواهند داشت.
در یک جایی خور راهش بسته می شد.می بایست از طریق بازار ادامه مسیر می دادم.بعداز چند متری دوباره به کناره خور رسیدم.یک ایستگاه بزرگ قایق های کوچک بنگلادشی بود.که مسافران را به آن طرف بازار می بردند.روبری ایستگاه هم همچنان مغازه ها و بازارچه ها به چشم می آمد.برای اولین بار اتوبوس دو طبقه را در این محل دیدم.دوچرخه را گوشه ای گذاشتم تا از یک دکه مانندی یک نوشابه سرد بخرم.نزدیک دکه دو خانم توریست سلام کردند.پرسیدند.کجایی هستید.گفتم از کشور ایران هستم.آنها هم گفتند.ما آمریکایی هستیم.برای مسافرت به اینجا آمده ایم.فعلا در داخل آمریکا با دوچرخه رکاب می زنیم.قرار است.چند مدت بعدسفر خارج از آمریکا هم راتجربه کنیم.در مورد ایران برای دوچرخه سواری برنامه داریم.پرسیدند،ایران چگونه کشوری است.در مورد ایران خیلی تعریف کردم.ایران کشور مهربانی است.ما یک گروه بزرگ داریم.که بدون دریافت وجهی مجانی به تمام سایکل توریستهای جهان کمک می کنیم.تا خاطرات خوبی از ایران داشته باشند.اگر شما به ایران سفر کردید.حتما از کمک گروه ما در تمام نقاط ایران بهره خواهید برد.مردم ایران در مهربانی به توریست ها در تمام جهان زبانزد هستند.خواستم پول نوشابه را بدهم ،نگذاشتند.گفتند مهمان ما هستی.اصرار داشتند.از هر لحاظی آماده کمک هستند.به آنها هم قول دادم یک روز با دوچرخه در آمریکا حتما مهمانشان خواهم شد.اتوبوس دیگر آمد و از من عذر خواستند.قرار بود با این اتوبوس توریستی که طبقه دوم سقف نداشت.یک دوری در دبی و ابوظبی بزنند.
راننده های بنگلادشی قایق ها در کناری منتظر پرشدن سرویس ها برای بردن مسافران به آنطرف خوردر انتظار بودند.با یکی از آنها خیلی صمیمی شدم.او چند سالی را در ایران مانده بود و ایرانی ها را خیلی دوست داشت و به زبان فارسی خوب مسلط بود.پیشنهاد کرد.سوار قایقش شوم و مجانی به آنطرف خور ببرد.من هم پذیرفتم.اماقرار شد پولم را بابت کرایه قبول کند.با اکراه پذیرفت.دوچرخه را با وسایل به دوستانش سپرد.سوار قایق شدم.بعداز پرشدن مسافر که بیشتر توریستهای خارجی با ملیتهای مختلف بودند.حرکت کردیم.نزدیک یک ربع داخل قایق بصورت اوریب به آنطرف خور رسیدیم.بعداز پیاده شدن قرار شد در آنطرف خور به بازار سری بزنم.او هم منتظر من بماند.بعداز چرخش در بازار سراز یک منطقه ای در آوردم.کنار مسجد یک لوازم التحریر بود.داخل رفتم و از فروشنده پاکستانی یک دفتر و یک خودکار خواستم.او گفت تکی فروشی نداریم.تا اینکه صاحب مغازه آمد.گویا فهمیده بود.ایرانی هستم.گفت من هم ایرانی هستم.هر چه دوست داری بردار،ماتکی نمی فروشیم.اما مهمان ما هستید.یک دفترصد برگ و یک خودکاربرداشتم.اما هر کاری کردم.پول نگرفت.از اینکارش تشکر کردم.وبم را معرفی کردم.عکسهاو رکوردهایم را دید.خیلی خوشحال شد.یک چایی مهمانم کرد.دوست داشت.مهمانش باشم.اما فهمید که زمانم اجازه نمی دهد.تا سر خیابان بدرقه ام آمد.خیلی از اینکار هم وطنم به خود می بالیدم.مهربانی اش برایم غیر منتظره بود.درراه بازار بستنی قیفی خریدم.هرچند مزه اش زیاد خوب نبود و به بستنی های سنتی شهر میانه نمی رسید.اما در هوای گرم دبی کمی کمک می کرد.تا از گرمای تابستان این شهر گریزی داشته باشم.دوباره به ایستگاه آمدم.ازدوست بنگالی ام خبری نبود.بابت برگشت یک درهم به قایق دام.تا مجددا به ایستگاه قبلی در آنطرف خوربرسم.دوستم را در ایستگاه دیدم.عذر خواهی کرد.من هم حق به ا.و دادم و از او ضمن تشکر برای ادامه مسیر دور شدم.بعداز مدتی به انتهای خور در دهانه ورودی خلیج فارس رسیدم.خانه شیوخ عرب در دوره گذشته خود نمایی می کرد.
در مورد بادنمای بالای خانه ها در ایران قبلا شنیده بودم و عملا در مناطق گرمسیر در رکابزنی دور نوار مرزی ایران تابستان 90 دیده بودم.گویا اماراتی ها یادشان رفته بود.این شگرد مختص ایرانی ها بوده است.دوست داشتند بنام کشورشان بزنند.در حالیکه در کشور امارات خاکی برای ساختن خانه وجود نداد.اما خانه کپری شان با نخل خرما جایی برای انکار نمی گذاشت.موزه خانه های قدیمی شیوخ امارات با تابلو نمایان بود.هر چند مشخص می کرد.بعضی جاها مصنوعی است.و از عمر آنها چند صباحی نمی گذرد.سری به موزه ها زدم.مجانی بود و بابت آن پولی نمی گرفتند.هرچند باز ارزش دیدن نداشت و قبلا بصورت طبیعی در کناره های دریای عمان و خلیج فارس دیده بودم.درست در انتهای همین موزه ها دهانه تونل زیر آبی هویدا بود.اگر من از مسیر می آمدم.نزدیک به چند ساعت صرفه جویی در زمان داشتم.اما ارزش دور زدن خور برای صرف زمان معامله خوبی بود.
به طرف جزیره نخل دبی ادامه مسیر دادم.هوا کم کم تاریک می شد.اما همچنان رکاب می زدم.گاهی حس کنجکاوی مسافران عبوری را می دیدم.که سرعت ماشینشان را کم می کردند.تا نگاهی به چهره آشفته و مصمم سواره یک وسیله نقلیه از یاد رفته داشته باشند.گاها بچه های کوچک دست بلند می کردند.اتوبوس آبی را که قبلا در خور در حال شنارا دیده بودم.اینبار در حال تردد روی جاده دیدم.تا خوب به مهندسی آن فکر کنم.از کنار یک میل پرچم بزرگ امارات رد شدم.بعداز دقایقی به محل پلاژ ساحلی رسیدم.می چسبید تا یک شنایی داشته باشم.خیلی شلوغ بود.بعداز بررسی محل یک جای مناسبی را برای شنا پیدا کردم.دوچرخه ام رابه مسئول موتورهای کوچک کرایه ای بچه ها سپردم و وسایل لازم را ،همراهم بردم.یک اسکله مانند، مخصوص شنا بود.که تمام امکانات در آن در نظر گرفته شده بود.کنار دریا خیلی شلوغ بود.ما که هنوز حجب و حیای ایرانی داشتیم.هر چه دنبال جای خلوت گشتم.مقدور نشد.مجبور شدم.در آن شلوغی شنا کنم.البته بیشتر همه در کنار ساحل بودند.من ترجیح دادم از ساحل بیشتر فاصله بگیرم.در جایی بود.که چند غواص در حال آموزش بودند.مرا آنجا دیدند.پیشنهاد کردند.به ساحل برگردم.من هم به آنها اطمینان دادم مشکلی پیش نمی آید.در حالیکه نمی دانستند.یک توانایی ویژه برای شنا دارم.قبلا هم در ایران با شنا چند جا رکورد زده بودم.با آنکه خسته بودم.اما نوع شنایم آنهارا قانع کرده بود.تا با زیر آبی رفتن بدون وسایل غواصی این تبحرم را نا خواسته به رخ بکشم.حدود یک ساعتی در آب بودم.برای دوش آب شیرین به محل مخصوص آمدم.از هر کشوری بودند.بیشتر خانم ها با لباس مخصوص بودند.جای خلوت می گشتم تا از آنها دور باشم.اما گویا راه گریزی نبود.فوری دوش گرفتم.چند خانواده ایرانی هم بودند.بلافاصله محل را ترک کردم تا در کنار دوچرخه استراحت بکنم.مجددا چند خانواده ایرانی را در کنار دوچرخه دیدم.با آنکه پرچم ایران روی دوچرخه بود.زیاد تحویل نگرفتند.چند بنگالی آمدند.خسته نباشید گفتند و عکس یادگاری گرفتند.یک گروه دوچرخه سواران فلیپینی هم کنارم آمدند.کنجکاو بودند در مورد سفرم پرسیدند.وبم را دادم.چند عکس دسته جمعی گرفتند.قرار شد بعدا عکسهارا برایم ایمل کنند.می گفتند.این عکسهارا در فیس بوک قرار خواهند داد.دوست داشتند.مهمان شان باشم.اما باز مثل همیشه کمی زمانم را پیش کشیدم و از محبتشان بی نهایت سپاسگزاری کردم.کمی تنقلات و بیسکویت و چایی خوردم.برای شستن لباسها به محل مخصوص شستن لباسها رفتم با یک کنیانی آشنا شدم.او در امارات در یک کارگاه ساختمانی کار می کرد.خیلی خیلی سیاه اما خوشتیپ بود.من تا حلا از نزدیک این جور آدمی ندیده بودم.بعداز شستن لباسهایم آماده حرکت بود.یک پسر بچه با یک نوشیدنی سرد کنارم آمد.فارسی صحبت می کرد.گفت عمو این نوشابه مال شما،من هم ضمن تشکر یک هدیه کوچکی به او دادم.از من که کمی دور شد.خانواده ایرانی اش را دیدم.که دست بلند کردند.بعدا علت نا مهربانی و فاصله شان را درک کردم.که در جای خود خواهم گفت.
هوا تاریک شده بود.با آنکه خسته بودم.اما بهترین زمان برای رکاب زدن بود تا به مسیرم ادامه بدهم.به طرف هتل برج العرب و پارک زیبای جمیرا راه افتادم.بعداز گذر از خیابانهای ساحلی به خانه های ویلایی زیبایی رسیدم.تاشب 92/5/30 روز سه شنبه را رقم بزنم.سال گذشته در چنین روزهایی در کناره زیبای دریای سیاه در ترکیه با دوچرخه رکاب می زدم.پارک زیبای جمیرا در سمت راستم بود.از نگهبانش سوال کردم.گویا تعطیل شده بود.می بایست فردا برای بازدید می آمدم.اما صرف چنین زمانی برایم عاقلانه نبود.از خیرش گذشتم.هرچند این پارک یکی از بهترین پارک های جهان بود.کنار مسجد کوچکی پارک کردم.تا شام بخورم.بر خورد نگهبان مسجد خوب نبود.اما وقتی دوچرخه را دید.نظرش عوض شد و خیلی مهربانه دوست داشت.کمکم کند.اما توقف من در آنجا مدت زیادی دوام نیاورد.به حرکتم در شب ادامه دادم.نزدیک هتل بزرگ برج العرب بودم.کنار ساحل با آنکه آخر شب بود.خیلی شلوغ بود.بایک خانواده ایرانی آشنا شدم و کارت رکوردهایم را دادم.خیلی خوشحال شدند.دوست داشتند.مهمانشان باشم.اما به راهم ادامه دادم.نزدیک هتل بزرگ برج العرب در جاده اصلی اتوبان ساحلی مثل نگینی می درخشید.قبلا یک عکس از این هتل دیده بودم.دوست خوبم گیوین داونی سایکل توریست ایرلندی که در میانه سال گذشته مهمان ما بود.بعداز گذر از ایران روبروی این هتل با دوچرخه یک عکس انداخته بود.خیلی مشتاق بودم.من هم چنین عکسی از این محل داشته باشم.درست آن عکس یادم افتاد.اما شب بود.هرچند تمایل داشتم به راهم ادامه بدهم.اما منظره زیبای این هتل و پلاژ ساحلی مجبورم کرد.فردا صبح این محل را ببینم.هزینه یک شب این هتل به اندازه دارایی من در طول عمرم بود.دنبال محل مناسبی می گشتم.تا لااقل یک شب ولخرجی کنم.تا اینکه بعداز هتل برج العرب به چهارراهی رسیدم.هتل خیلی بزرگ دیگر در سمت راست بود.به داخل محوطه رویایی آن رفتم.تا یک شب اینجا استراحت کنم.اما می بایست قبلا جا رزرو می کردم.تازه هزینه آن خیلی بالا بود.تا صبح هم چند ساعتی نمانده بود.از اینکار صرف نظر کردم.بهترین جا کنار درختهای خرما در گوشه ای بود.تا دو ساعت بخوابم و هفت صبح از طلوع خورشید در کنار هتل برج عرب عکس بگیرم.برای استراحت زمان زیادی از دست دادم.اما جای مناسبی بود.خسته بودم.خوابم تا ساعت هشت صبح ادامه داشت.تا با یک ساعت تاخیر آماده رکابزدن شوم.و یک مقداری از مسیر را عقب گرد کنم.
روز چهارشنبه 31/5/92 به طرف برج العرب راه افتادم .تا روز سوم را در امارات رقم بزنم.فاصله خیلی زیادی نداشتم.کنار درب ورودی این هتل یک سرزمین آبی زیبایی بود.که صدای هیجان و جیغ و فریاد از داخل این مجتمع شنیده می شد.ورود به محوطه هتل ممنوع بود.می بایست قبلا جا رزو می کردی.بجزء مسافران این هتل کسی حق ورود به محوطه این هتل را نداشت.از بیرون مسافران هتل که با ماشینهای کوچک گلف در حرکت بود،دیده می شد.نگهبانان این هتل بیشتر از کشورهای آسیای شرقی بودند.من با یک نگهبان فلیپینی صحبت کردم.تا عکس بگیرم.او هم اجازه داد.حتی کمکم کرد.تا از من هم یک عکس بگیرد.گویا دختر بیل کلینتون رئیس جمهور اسبق آمریکاهم مهمان این هتل شده بود.این هتل بیشتر مخصوص مقامات کشورهای بزرگ بود و از امنیت زیادی بر خوردار بود.برای رفتن به مجتمع بازیها آبی آماده می شدم.اما بدلیل مختلط بودن و بعضی مسائل صرف نظر کردم.کمی پایین تر در سمت شرق هتل ،پلاژ ساحلی بزرگی بود.شب قبل هم آنجارا دیده بودم.برای شنا محل مناسبی بود.در خیابان فرعی به طرف ساحل از طرف هتل مغازه کوچکی بود.مقداری وسایل و نوشیدنی سرد خریدم.صاحب مغازه بنگالی بود.به طرف این پلاژ رکاب زدم.در ورودی پلاژ کنار ساحل یک زن و شوهر ایتالیایی را دیدم.مرا با تعجب بر انداز می کردند.کنارشان توقف کردم.پلاژ شلوغ بود.جای خلوتی را نشان می کردم.دیدم دارند تشک های بادی را با پمپ مخصوص باد می زنند.گویا برای تفریح می خواستند.با آن داخل آب بروند.خانمش بیسکویت و آب معدنی آورد و هدیه داد.تا کمی صمیمی شویم.شوهرش در مورد سفر با دوچرخه پرسید.هیکل بلند و ورزشکاری داشت.اجازه خواستم تا از آنها دور شوم.در فاصله ای دور تر در یک جای خلوتی در همین پلاژ بودم.دوچرخه را داخل ساحل بردم.تا یک صبحانه بخورم.بعداز خوردن صبحانه آماده شنا بودم.کسی اطرافم نبود.تا بتوانم راحت شنا کنم.به ذهنم رسید.بهترین جا برای ابراز حس وطن دوستی و دفاع از نام خلیج فارس هست.خورشید هم با من یار بود.حتما عکس جالبی می شد.پرچم ایران را روی دوچرخه باز کردم.روی شن را با آب خیس کردم و بزرگ نوشتم.خلیج همیشه فارس،گوشی ام را روی تایمر گذاشتم.تا عکس بگیرد.عکس اول جالب نبود.برج العرب پشت دوچرخه کج افتاده بود.چند عکس گرفتم.تا بالاخره به یک عکس زیبا قانع شوم.
چند نفر در حال نزدیک شدن بودند.بلافاصه وسایلم را جمع و جور کردم.و دوچرخه را به جای دیگر با زحمت کشاندم.آنها رد شدند.تا چند دقیقه روی شنها استراحت بکنم.خواستم داخل آب بروم.باز دوتوریست خانم آمدند.کنار من با فاصله ای لباسهایشان را در آوردند.تا شنا کنند.این حرکت توریستها باعث شد از شنا کردن منصرف شوم.تا منتظر بیرون آمدنشان شوم.اما گویا می رفت جایی را که انتخاب کرده بودم.شلوغ تر شود.چند هندی هم با خانواده اضافه شدند.داخل آب رفتم.تا دور تر از ساحل شنا کنم.دوستان ایتالیایی هم با قایق تشکی شان از کنارم رد شدند.دستی بلند کردند.و از کنارم رد شدند.نزدیک نیم ساعت روی آب بودم.تا خستگی راه را از تنم دور کنم.اما شنا کردن بدنم را سنگین می کرد.در برگشت باز ایتالیایی ها از کنارم رد شدند و با یک کلمه بامن شوخی کردند.مرد خسته نشدی.من هم همین کلمه را به آنها گفتم.چون مداوم کنار پلاژ ساحلی را دور می زدند.بعداز شنا کنار ساحل با آب شیرین دوش گرفتم.در بیشتر پلاژهای این کشور در کنار دریا دوش آب شیرین به صورت مجانی قرار داشت.اما آب آن خیلی گرم بود.گاهی آن قدر گرم بود.که دوش گرفتن را با مشکل مواجه می کرد.
کنار دوچرخه در حال قهوه خوردن بودم.دوخانم توریست قبلی بعداز اتمام شنایشان کنارم آمدند.نسکافه تعارفشان کردم.آنها هم با کمال میل پذیرفتند.می گفتند.چهره ات شبیه روسها هست.تا بهانه ای باشد.از سرگذشت پدرم صحبت کنم.آنها هم می گفتند.روسی هستند و در اوکراین زندگی می کنند.بعنوان توریست به امارات آمده بودند.اما باطنا متاسفانه حس می کردم برای تن فروشی آمده اند.نزدیک ده روز بود،در امارات بودند.دوست داشتند مهمانشان شوم.آهسته در دلم نیشخند می زدم.از آنها تشکر کردم.یک نسکافه با بیسکویت و تنقلات خوردند و از من خداحافظی کردند.کمی آن طرف تر یک جوان خوش تیپ لبنانی بود.بعداز آنها او مهمانم شد.به زبان عربی می پرسید.اهل کجاهستم.وقتی فهمید ایرانی هستم.خیلی تحویلم گرفت.از ماشینش خوردنی زیادی آورد و چند دقیقه کنارم نشست.و باهم صحبت کردیم.
نزدیک ظهر با آنکه هواخیلی گرم بود.می بایست در مسیر جزیره نخل امارات که در آن طرف دبی به طرف ابوظبی بود.حرکت می کردم.وارد جاده اصلی شدم.رکابزدن در آن شرایط خیلی سخت بود.اما فاصله زیادی نداشتم.
بقیه را در قسمت بعدی دنبال کنید