آستارا
مسیر کوتاه نمین تا گردنه حیران( اردبیل تا آستارا )خیلی سخت بود.بادتندو سردی از طرف مخالف می آمد. دررکابزنی بدور نوار مرزی ایران با دوچرخه در تابستان 90 ،مسیر تا تونل گردنه حیران سربالایی بود.عملا باید با این دو می جنگیدم.در حالیکه از کمین باران در گردنه حیران بی اطلاع بودم.بعداز تونل وجود آب و هوای دو مدله را حس کردم.رطوبت در جلو تونل قابل لمس بود.تقریبا تا آستارا نزدیک به 25 کیلومتر مانده بود.خوشبختانه سرازیری شروع شد.من که رکورد عقب ماندن با دوچرخه را تجربه کرده بودم.در این سرازیری رکورد جلو زدن با دوچرخه را هم از آن خود کردم.در پیچ ها از ماشینها سبقت می گرفتم.دیگر کسی دلش به حالم نمی سوخت که چرا عقب می مانم.هرچه گردنه حیران را پایین می رفتم رطوبت موجود به باران تبدیل می شد.در وسط گردنه ،هوس آش محلی به دلم زد.آشی که به قول فروشندگان آن از سبزی های محلی همراه با دوغ محلی درست می شود.یکی از این عزیزان به من اجازه داد.تا بر طریقه درست کردن آن نظارت کنم.در این فرصت از باران هم در مغازه این عزیز پناه گرفتم.کمی باران آرام شده بود.دوباره به مسیرم ادامه دادم.در راه باران دوباره شدت گرفت.در مغازه چلوکبابی ده کیلومتری آستارا توقف کردم.تا نهار هم بخورم و لباسهای خیسم را عوض کنم.
جوان بسیار خوشرویی که خودش زمانی ورزشکار بود.خیلی تحویلم گرفت.کامپیوتر همراهش بود.چند عکس یادگاری گرفتیم.و چند عکس حرکتهای قبلی ام را یادگاری بر کامپیوترش ریخت.با نیم بها مهمان نهار رستورانش شدم.نزدیک غروب رخصت حرکت گرفتم تا شب به آستارا برسم.همچنان باران درست در روز اول تابستان 90 با رطوبتش چهره زیبایی را بر دامنه کوههای اطراف همراه با نقاشیهای سبز رنگ و بدیع خداوندی خودنمایی می کرد.
نزدیک غروب در آستارا بودم.بعداز پرس و جو خانه معلم را پیدا کردم.خیلی در زدم.کسی در را باز نکرد.منتظر ماندم. خانواده ای با ماشین مدل بالایشان جلوخانه معلم توقف کرد.قبل از اینکه در بزنند.در را باز کردند. وبا احترام و حرمت آنها راپذیرفتند.هرچه من به نگهبان یا مسئول خانه معلم سلام دادم.جواب سلامم را نگرفت.گویی اصلا من در کنارش نبودم.با اعتراض گفتم.آقا صدای مرا نمی شنوی،دوساعت است در خانه معلم را می زنم.با کمال بی ادبی گفت،امرت.گفتم من معلم هستم با یاد و نام شهدا با دوچرخه دور نوار مرزی ایران رکاب می زنم.می خواستم ....با اخم های درهم کرده ،فریاد زد جا نداریم.در را به رویم محکم کوبید.دوباره درزدم.یواشکی گفتم:اجازه می دهی چند دقیقه دستشویی بروم.شدت باران وخیسی لباسها و این برخورد مرا به یاد نقاشیهای لئوناردو داوینچی انداخت.به یاد تابلوی زیبای اشک مادرش افتادم.دوباره در را باز کرد.این سری محکم تر کوبید.حیف که حرکتم با یاد و نام شهدا بود.وگرنه ....
گویی خانه معلم ارث و میراث پدرواجدادش بود.
زیر باران بودم.از آستارا خیلی نفرت پیدا کردم.قرار گذاشتم.هرچه سریعتر آستارا را ترک کنم. در مسیر راهم به بندر انزلی جلو نانوایی کنار ساحل برای گرفتن نان در صف بودم.نان را خریدم.تا در شب به راهم ادامه بدهم.یک مرد مهربانی کنارم آمد.با من صحبت کرد.متوجه شدم اهل کشور آذربایجان است.اسمش عمو فاضل واز منطقه لنکران آذربایجان بود.وبه تجارت گاواز آن کشور به ایران مشغول بود.خیلی تحویلم گرفت.گویی مرا با آن وضع دید.دلش به حالم سوخت.مرا به مسافرخانه دعوت کرد.من هم با اکراه پذیرفتم.واردمسافرخانه شدیم.اتاقی را به من نشان دادو گفت:این جا در اختیار من است.هر چند روز دوست داشتی استراحت کن.
دوچرخه را داخل اتاق بردم.خانمی آمد وبا لهجه خوب آذری گفت،لباسهایت را بده بشورم.مانده بودم.چه بگویم.دوست نداشتم چنین زحمتی را برای کسی تحمیل کنم.گفتم لباسی برای شستن ندارم.عمو فاضل آمد.با مکافات تمام لباسهایم را گرفت.تا برای شستشو داخل لباسشویی بیندازد.شام درست کرده بودند.مرابه اتاق غذا خوری دعوت کردند.تا با آنها غذای مفصلی بخورم.سفره غذای آذری ها واقعا رنگارنگ بود.نشان می داد. به خوردن زیاد اهمیت می دهند.با عمو مراد آشنا شدم.انسان به تمام معنا، مومن و نماز خوان،باهم خیلی نشستیم.قرآن را زیاد می دانست.و نسبت به مسائل دینی خیلی اشراف کامل داشت.بچه هایشان هم با ما نشستند.تا قرار یک سفر به کشور آذربایجان را با دوچرخه به آنها در آینده بدهم.
فردای آن روز بدلیل بارندگی ،مرا نگذاشتند حرکت کنم.لباسهایم را اتو زده و تا کرده بودند.برای راهم پسته و تنقلات زیادی خریده بودند.خداحافظی لحظه سختی بود.اما می بایست در کنار بدترین خاطره اول سفرم،این خاطره خوب هم ،کمی اجتماع نقیضین رادر منطق دور ازذهن نمی کرد.تا در کنار آتش به وجود آب خنک و گوارا ایمان داشته باشم.