در سال 86 مثل خیلی از فرهنگیهای ایران از استان سیستان و بلوچستان فرم انتقالی پر کردیم.تا بعداز زندگی چند ساله در جنوب مدتی هم در محل تولد خود ،باقی مانده عمر را سپری کنیم.وشاید در جسارتی دیگر حاصل تجربیات زندگی و کاری را به قلم تحریر در بیاوریم و با این کاردر اعتلای فرهنگ اجتماعی برای زندگی بهتر هم نوعان از قافله عقب نمانیم.غافل از اینکه وارد محدوده ای شدیم.که حتی حق حیات مارا می رفت تحت تاثیر قرار بدهد.ودر دنیای ناباوری با افسردگی قدم در مرزهای ناشناخته در تقلای جان و زندگی باشیم.
از همان ابتدا می بایست با فشار هوا و ارتفاع وسردی هوا یک جنگ نابرابر را شروع می کردیم.در انتقالی فقط شهر میانه را زده بودیم.هردو استان سیستان و بلوچستان و آذربایجانشرقی با انتقالی ما موافقت کرده بودند.بنابراین با اطمینان بار منزل را به میانه منتقل کردیم.در وسط راه استان آذربایجانشرقی مارا در دو راهی سختی قرار داد.بالاجبار بدون توجه به انتخاب شهر مورد نظراز طرف ما ابلاغ ما را به شهر دیگر بر اساس حسن سلیقه خودشان زده بودند.راه بر گشتی نداشتیم.اما با تمام مشکلات من انصراف دادم.تا با وساطت دوستان قرار شد.یکسال این وضعیت را برای رعایت حال مسئولان استان تحمل کنیم.غافل از اینکه نمی دانستیم این حق کشی شش سال مداوم بدون پاسخگویی مسئولان آموزش وپرورش استان آذربایجانشرقی طول خواهد کشید.تا این حق کشی در حق من به معماهای زندگی ام اضافه شود.
هرسال کتبا برای اعاده حقم مراجعه کردم.تا رکوردار مراجعه کننده به استان از طرف مسئولین لقب بگیرم.اما تا این تاریخ کسی ترتیب اثر نداده است.هرچند برای تحرک و پویایی از کاروان تلاش و همت باز نماندم.همچنان در باتلاق بی محلی و محدودیتها به تلاشهایم در محدوده آموزش و پرورش و ورزشی ادامه دادم.و از بطن این کوتاهی ها یک ایده نو در سازندگی و جنب و جوش آفریدم.که قبول آن برای خیلی ها قابل هضم نبود.تا با رفتارهای نادرست همچنان به حاشیه رانده شوم.تا بر مهر نخبه کشی تایید بزنم.وآن را باورکنم و در گنج خلوتی آرام و بی صدا در باقی عمر در گذر زمان در ناامیدی باشم.اما مقدر است در سراشیبی تلاش و فعالیت قرار بگیرم و لاک پشت وار در صید افتخارات دیگر باشم.هرچند سرعت موفقیتم به زمان زیادی امتداد پیدا کند.
اوایل مرداماه 91 قبل از شروع حرکتم در خارج از ایران با آنکه تنهای تنها درگیر برنامه ام بودم.به استان سری زدم.تمام نامه ها و خاطرات این حق ستانی با مدارک در سایتم قرار دارد.ساعت چهار صبح از میانه به تبریز رسیدم.شرایط برای نرمش صبحگاهی مهیا بود.تا با آماده کردن بدنم،برای سفر بزرگم با خاطره ای ساعاتی را در شهر تبریز رقم بزنم.اولین نفر بودم در دفتر مدیر کل آموزش و پرورش استان برای دیدار و اعاده حقم حضور می یافتم.بالاخره ساعت 2 بعداز ظهر فرصت شد.مدیر کل را ببینم و در اتاقش حضور پیدا کنم.تا مارا دید شناخت.من هم مجددا جریان از یاد رفته اش را در حقم یادآوری کردم.چرا که با حضور هر ساله ما را خوب می شناخت.از طریق فرمانداری و نامه نگاری هر ساله در تقلا بودم.فرمودند.از دست فرمانداری شهر میانه و دیگران کاری ساخته نیست.همه کارها دست ماست.من این سری کارتورا درست می کنم.زیر درخواستم پاراف کرد.آقای ناصری(مسئول نقل و انتقالات) با هماهنگی و مشورت اینجانب اقدام شود. فرمودند.خود من هم پیگیر باشم.اما عذر خواستم چراکه تا آخر شهریور در سفر می بودم.مجددا فرمودند.نگران نباشید ما درست می کنیم.تاکید کردم مثل سالهای گذشته نباشد.قول بدهید حق ستانی کنید و آخر سری در مرحله آخر راه را ببندید.فرمودند با خیال راحت به سفرتان ادامه بدهید.امسال شما میانه خواهید بود.
سفرم در آخرهای شهریور به اتمام رسید.از طریق مرز بازرگان به تبریز رسیدم.تا برای ادامه برنامه های بعدی ام در سال آینده در تعطیلات تابستان کار را یکسره کنم.اما موفق به دیدار رئیس سازمان نشدم.تا به روزهای بعد موکول کنم.البته پیگیری نامه ام از طریق آقای ناصری کمی نا امید کننده بود.اما مجددا در روزی دیگر مراجعه کردم باز رئیس سازمان را نتوانستم ملاقات کنم.تا اینکه بالاخره 13 مهرماه صبح زود در دفترش حضور پیدا کردم.ساعت 9 صبح موفق به دیدارش شدم.چند نفر ارباب رجوع بودیم.من با آنکه نفر اول بودم.اما نفر آخر شدم.شماره نامه را دادم.و جریان را باز گو کردم.در کمال ناباوری نامه ای در آورد و نشانم داد.که در آن از طرف آقای ناصری نوشته شده بود.میانگین امتیاز شما برای ورود به میانه جزء 12 نفر نرسیده است.مجددا جریان را باز کردم.با کمال خونسردی گفت نمی توانم برای شما کاری بکنم.تازه از مهرماه چند روزی گذشته است.جابجایی شما در این زمان ظلم بزرگی در حق دانش آموزان آوین است.تازه شما قهرمان و ورزشکارید،سرتان را پایین بیندازید و خدمت کنید.
با شنیدن دلایل نامربوط داغ کردم.شش سال است در حق من ظلم می کنید.آب از آب تکان نخورده است.آنگاه از حق دانش آموزان دفاع می کنید.می دانیدبا گذشت 13 روز از شروع سال تحصیلی با بی برنامه گی تان در نقل و انتقالات 91 هنوز همین دانش آموزان بعضی از روستاها معلم ندارند.خیلی عصبانی بودم.عملا دورویی چندین ساله این عزیز باعث عذاب چندین ساله ام شده بود.یکبار با ماشین در زمستان به دره ای سقوط کرده بودم.در اثر سرما و فشار هوا که تجربه اش را قبلا نداشتم قسمت چپ بدنم فلج شده بود.و خیلی مشکلات دیگر هم در کنارش زاییده شده بود.همچنین دستم برای تحقیقات در محدوده آموزش و پرورش بدلیل زمان کم و صرف بیشتر آن برای رفت و آمد،عملا بسته شده بود.حیف بود.چنین نخبه ای در آموزش و پرورش فدای بی سلیقه گی این مسئولین شود.دلم به حال خودم می سوخت که با چنین انسانهایی رودر رو هستم.تازه افتخارات ورزشی هم یکبار به چشمشان جا نیفتاده بود.تا ببینند.که یک معلمی با چنین جسارتی با آنهمه مشکلات و گرفتاری در تمام زمینه ها یک لطف خدایی دارد. و این چنین نخبه هست.
شیطان به سراغم آمد تا از همه چیز بگذرم چراکه از امر به معروف و نهی از منکرهم گذشته بود.هیچ راه سراطی باقی نمانده بود.دست بالا بردم تا همانجا اورا یک کتک مفصلی بزنم.هرچه باداباد.اما چهره عرفان کوچلویم در جلو چشمانم قرار گرفت.خاطرات ورنج و درد های زندگی ام مثل فیلم کوتاهی جلو چشمانم رژه رفتند.تا با توکل بخدا در لعنت شیطان از این کار در گذرم.و از طرفی حیف بود.با این مشکلات و تجربه ها و نبوغ، شخصیت خود را فدای چنین انسانی بکنم.صبوری و بردباری کردم.تا حق ستانی خودرا به گذر زمان بسپارم.می دانم یک روزی به حقم خواهم رسید.و ممکن است بهترین لحظات عمرم راهم فدا کنم.اما عملا از طریق مراجع دیگر پیگیر این موضوع خواهم بود.انتظار دارم.بدون توجه به مقام و پستی، کسی پیدا شود.تا داد مظلومی را از ظالمی بستاند.