فراموش کردم
رتبه کلی: 11


درباره من
رکوردها و فیلم را در کلیپها قابل مشاهده هست
حسین قره داغی از جمله افرادی است.که در این چند سال در نام آوری شهر میانه از جان مایه گذاشته است.او توانسته است در کنار درس و مدرسه در 14 ماه با 14 رکورد به نیت 14 معصوم در یاد و نام شهدا یک رکورد جدید را در شهر میانه بعنوان اولین ایرانی در چند رشته شنا،دوچرخه سواری و دو استقامت و کوهنوردی... از خود بجای بگذارد.او همچنان در تعطیلات تابستانها در سودای نام آوری شهر خود با دوچرخه تلاش می کند با شعار تلاش و باور یک ایرانی برای صلح جهانی تعدادپایتختها را در نخ کشی نمادین بیشتر کند.او تا حالا 4 پایتخت را نخ کشی کرده است.تا در آینده بر تعداد این کشورها بیفزاید.
او قبل از اینکه یک ورزشکار نامی شود.یک نویسنده و شاعر و عکاس و مستند ساز بوده است.در این زمینه تلاشهای زیادی را انجام داده است.که بیشتر آنها در محدوده آموزش و پرورش بوده است.تا به یک نظریه پرداز معروف شود.هر چند نامهربانی مجموعه سرعت اورا در این موفقیت کم کرده است.اما همچنان به ایده های نو می اندیشد.
این گروه تلاش دارد.اورا آنچانکه هست.معرفی نماید.تا وجود این نخبه با اراده و با همت ...، بیشتر برای همشهریان شناخته شود.او تا این روز در 30 خبر تلویزیونی و نشریه و بولتن و سایت باعث افتخار میانه شده است.
از جمله زیباترین خبرها در مطلب سوم برای دانلود موجود می باشد.تا با نگاه بر این خبرها اورا بیشتر درک خواهید کرد.و بر تلاش و باور و اراده یک ایرانی و میانه ای مهر تایید بزنید.
************************
(این مطالب از سایت شخصی آقای حسین قره داغی کپی شده استwww.ghara-baloch.blogfa.com)
این عکس بر گرفته از خبر تلویزیونهای ترکیه توسط خبرنگار آنادلی آژانسی هست.که در 16 روزنامه ترکیه هم چاپ شده بود.اولین سفرخارج ازایران و سومین کشوری بود.که پایتخت آن را نخ پیچی می کردم.بیشتر سفرهایم بعداز تعطیلات مدرسه در فصل تابستان صورت می گیرد

برای دیدن عکس های کامل و مصور 14 رکورد به آرشیو آبانماه 90 و رکابزنی خارج از ایران به آرشیو مهرماه 91 در پایین همین قسمت مراجعه فرمایید.
نویسنده: حسین قره داغی
این وبلاک تلاش می کند تا در قبال زحمات ومهربانی های مردم خوب سیستان وبلوچستان بدینوسیله در سایه تلاش وهمت تشکر وقدر دانی نماید.به عشق انسانهای صاف وصادق در یادها یادی دیگر زنده کند.
اجتماعی :شامل
داستانها
شعرها
خاطرات
مقالاتم در محدوده آموزش و پرورش
فعالیتهای ورزشی ام
سوابق
نام: حسین
نام خانوادگی: قره داغی
تحصیلات: لیسانس
متولد::1351/3/1
تولد :آچاچی

درباره من:در روستای زیبای آچاچی بدنیا آمدم.با بازی تقدیر بیشتر عمرم را در شهرهای چابهار و کنارک سپری کرده ام.در سال 86 در شهر زیبای میانه سکنی گزیده ام.در سال 76 ازدواج کرده ام .دو فرزند دارم.یکی دختر و دیگری پسر،مردم سیستان و بلوچستان را خیلی دوست دارم.هنوز هم در رویاهایم به چوپانی فکر می کنم.
خصوصیات اخلاقی:خونگرم و مهربان دارای احساسات قوی،عاشق گذشته،خوش برخورد و شوخ طبع،فعال و پر جنب و جوش ،خلاق و مبتکر
شغل: فرهنگی
محل کار فعلی اداره آموزش وپرورش
زمان بیشتر فعالیت:شعر و داستان نویسی ومقاله وتهیه فیلم مستند

ایده ها:نظریه پرداز مدیریت نو در سطوح مختلف در آموزش وپرورش واولین نظریه پرداز مجتمع های آموزشی مدارس روستاو لزوم نگرش نو به کلاسهای چند پایه و روش دیجیتالی کتب درسی به روش ابتکاری و....

ورزشهای موردعلاقه:کشتی،شنا،دوچرخه سواری و دو استقامتی،کوهنوردی
شماره تماش:09144171022
09148940828
مسافت رکابزده در ایران :
12000 کیلومتر
مسافت رکابزده در خارج از ایران:
5000 کیلومتر
اولین ایرانی دوچرخه سوار دور نوار مرزی ایران در تابستان 90
صعود به تفتان در همین حرک
------------------------------------------------
با خون دل اولین ایرانی رکورد دار در چهارده ماه با چهارده حرکت با یاد ونام شهدا به نیت چهارده معصوم
نخ کشی چهارپایتخت جهان با دوچرخه تابستان 91

زندگی نامه من
در اول خرداد 1351در روستای زیبای آچاچی ده کیلومتری میانه بدنیا آمدم.که دو رود خانه روستای مارا احاطه کرده بود.که قزل اوزن یکی از آنهاست.اسم روستا هم ترکی است .بدلیل قرار گرفتن در وسط این دو رود خانه هاچاچای نام گرفته است.کوههای استوارش چون قافلانکوه نگینی است که تاثیرش را بر مردمان صبورش هدیه داده است.
پدرم در تاشکند بدنیا آمده بود واصل ونصب روسی داشت.در سال 1914 میلادی بعد از انقلاب کمونیستی بنابه دلایلی به ایران مهاجرت کردند.ودر شهر مقدس مشهد به دین اسلام مشرف گشتند.زبان ترکی وفارسی رابعد از اقامت در ایران یاد گرفتند.آشنایی پدرپدرم وپدر مادرم باعث شد.آنهادر این روستا پس از طی مسافت طولانی در آن زمان سکنی بگزینند.وبعد از مدتی با مادرم ازدواج کردند.
مادرم از خانواده مذهبی بود.که اصل وریشه خانوادگی بزرگی داشتند.مادرم از دوران کودکی میل وعلاقه زیادی به فراگیری تعالیم اسلامی داشتند.که قرآن رابعد ازمدتی حفظ کرده بودند.واکثر کتب و داستانهای آن زمان را ازحفظ نقل می کردند.بچه بودیم هرشب برای ما نقل می کردند.هنوز بعضی از آنها را به یاد دارم.

پدرم سنگ تراش بود.تونل میانه به زنجان از یادگارهای اوست.با عمویم در این کار تبحر زیادی داشتند.وبیشتر در همه جای ایران کار کرده بودند.که در دوران سربازی در پادگان پسوه در نقده با مشکلات سربازی گاهی ساختمانهایی که با سنگ به شکل ماهرانه ای ساخته شده بودند.بوی دست پدرم را حس می کردم.
پدرم در زمان طفولیت در غربت کار می کرد.آن زمان امکانات سفر نبود.با هزار مکافات در شش ماهگی سفری سخت وطولانی به ایلام داشتیم.گاهی مادرم برایم تعریف می کرد.در چنین خانواده ای با مشکلات آن زمان بزرگ شدم.5 برادر ودو خواهربودیم.من کوچک وخواهرم کوچکترین فرزند خانواده بود.پدرم برنامه سخت گیرانه ای داشت.برای تربیت ماقید وبندهای خاص خود را داشت.از بچه گی می باید کت وشلوار می پوشیدیم ودر حفظ ونگهداری آنها تلاش می کردیم.رسوم آن زمان را می باید بجا می آوردیم.وای اگر ازما خطایی سرمیزد.مثلا در مهمانی باید در یک جا می نشستیم.وتکان نمی خوردیم.اگر میوه یا شیرینی بود.بدون اجازه اوومادرم حق برداشتن نداشتیم.خواهرم ازمن 2سال کوچکتربود.عزیز پدرم بود.اورا خیلی دوست می داشت.زندگی ما به آرامی وبا نهایت احترام وحرمت در بین فامیلها در جریان بود.تا اینکه تن خسته ورنجور پدرم برای همیشه به وصل خدا رسید.آن زمان کلاس سوم ابتدایی بودم.از مرگ پدرم زیاد ناراحت نبودیم.تازه در عالم کودکانه شادوخندان بودیم.چراکه از قید وبندها آزاد شده بودیم.در حالیکه گذشت زمان به نبود بهترین پدر دنیا باورمان داد.در خیلی جاها با فتوت ومردانگی او با اعتراف دوستان وآشنایان ایمان آوردیم.فهمیدیم که چه عزیزی را از دست داده ایم.
مادرم بعد از سه سال از پدرم فوت کرد.رفتن مادرم ضربه سختی به خانواده بود.که هنوز هم نبود اورا بیشتر حس می کنیم.یادم می آید از داغ نبود مادرم حوصله هیچ کاری را نداشتیم.بیرون خانه جلو در حیاط خانه مان ماسه ای تلنبار بود.از غصه وناراحتی گاهی روی آن خوابم می برد.چشم باز می کردم.می دیدم در آغوش مهریه خاله همسایه مان آرام گرفته ام.مادرم سنگ صبور بود.به همه خوبی می کرد.می دیدم مهریه خاله گریه می کرد.می گفت خدا بیامرز مادرتان حق بزرگی برگردن من دارد.من نمی توانم جای مادرتان را پرکنم.ولی برای شما از هیچ خدمتی دریغ نخواهم کرد.دوستها وفامیلهای مادرم به ما خیلی محبت می کردند.از طرف پدری دوعمه مهربان ویک عمو داشتیم.که عمه هایم خیلی مهربان وخیلی دوست داشتنی بودند وبه ما خیلی محبت کرده بودند.اما عمویم اصلا مهر ومحبتی به ما نداشت. البته بعدا فهمیدیم که باپدرم اختلاف داشت.شاید آن اختلاف باعث فاصله ها شده بود.
برادر بزرگم به خانواده ما خیلی کمک می کرد.درخانواده ما همه تا الان به همدیگر مهربان هستیم.واین مهربانی وگذشت را به فرزندانمان می آموزیم.بعد از فوت پدرم ومادرم برادر بزرگم از گنبد کاوس با خانواده به روستای آچاچی نقل مکان کرد.اووهمسرش برای ما زحمت زیادی کشیدند.تا اینکه برادر دیگرم با بیش شرط من و خواهرم به خواستگاری رفت.وازدواج کرد.قرار شد ما هم به همراه آنها به چابهار برویم.این برادرم خیلی زرنگ ورشته اش ریاضی فیزیک بود. قبل ازاینکه وارد نظام شود.روزی نبودبرای کمک خانواده کار نکند.آن زمان بار علوفه در گونی های بزرگی جابجا می شد.هیچ کس در روستا ی ما قدرت حمل آن را نداشت.بخاطر همین این کارها مخصوص پهلوان ما بود.چون خودش شرایط رسیدن به درجات عالی تحصیلی را نداشت.آرزو می کرد ما را به آن مقام برساند.با آنها به چابهار رفتیم.در بهترین خانه آن زمان سکنی گزیدیم.برای هر کدام ما یک اتاق خواب با امکانات عالی دادند.او مهندسی مکانیک ماشینهای دیزل را گرفته بود.و فرمانده گارد ساحلی بود از بندر چابهار تا جاسک واز آنطرف به خلیج گواتر ادامه داشت.و نبود که در این راه برای حفاظت از مرز های ایران ازجانش مایه نگذارد.واقعا چنین انسانی جسور و زحمت کش در آن زمان برای دفاع از حد وحریم میهن اسلامی مایه مباهات نظام بود.
یادم می آید برای خرید به بازار می رفتیم.زندادش مهربان ودوست داشتنی مان که جای مادرمان برای ما زحمت می کشیدند.همیشه می گفت اول باید برای این عزیزان خرید کنیم اگر پولی ماند برای خودمان خرید می کنیم.
ما مثل جوجه ماشینی بودیم.هیچ دلخوشی ومحبت دیگران جای خالی مادر را پر نمی کند. ماهم زیاد پا بند دنیا نبودیم. روزگار زخم عمیقی در تنمان به یادگار گذاشته بود.که هیچ مرحمی نداشت و نخواهد داشت. وتا ابد این درد با ما خواهد بود.شاید روزگار با لطف خداوندی راه دیگری در حق حیات جلو روی ما گذاشته بود.
آن زمان چابهار شهر خیلی کوچکی بود.حتی یک خیابان درست وحسابی نداشت.مادر منازل سازمانی هیئت سه نفره اسکان داشتیم.ودر یک مدرسه تقریبا خوب درس می خواندیم.در دوره دبیرستان یک دبیر ادبیات و یک دبیر شیمی داشتیم.دبیرادبیات احساس مرادر انشا نوشتن ودبیر فیزیک هم توانی مرا در شیمی خیلی خوب حس کرده بودند.در کشاکش تجربی وادبیات مانده بودم.برادرم دوست داشت.تجربی بخوانم.حتی عهد بسته بودهر طور شده کمکم خواهد کرد که دکتر شوم.در حالیکه نمی دانست تقدیر می بایست با من همراه می شد.یکدفعه گرایش عجیبی به ادبیات پیدا کردم.دور از چشم او بعد از سه ماه تغییر رشته دادم.برادرم خیلی ناراحت شد.گویی ضربه سختی بر او بود.چرا که آرزوهای بزرگی داشت.که این آرزو را بالاخره در فرزندان خود دست یافتنی کرد.آنقدر به ادبیات علاقه داشتم.بلافاصله در حین تدریس دبیرمان من تا آخر درس را از حفظ یاد می گرفتم.
بالاخره دیپلم را در سال 69 گرفتم.در تمام تابستانهای گرم چابهار کار میکردم.کارگری راننده غلتک کمک راننده بلدوزر کمک نقشه بردارو....برادرم مخالف کار کردن من بود.اما من دوست داشتم بدین طریق محبت های اورا جبران کنم.تازه برای آینده هم بخته تر می شدم.در سال 70 عازم خدمت سربازی شدم.دوران سربازی هفت ماه ونیم باآموزش شروع شد.همه اش قدم آهسته بشین بر پا، بدو دور میل برچم،سینه خیز و.... دوران سختی بود.مقدماتی در هوای سرد چهلدختر شاهرود وتخصصی و کد صدویازده در شهر شاهرود سمنان تمام کردیم. درحین آموزشی برای امتحان کنکور خیلی مطالعه داشتم.در مرحله اول رتبه خوبی را کسب کردم.برای مرحله دوم مرخصی ندادند.تازه با اعتراضی که کردم .به جای امتحان بازداشتگاه بودم. برای اذیت سفارشی با آب سرد مهمان نوازی کردند.در تقسیم تیپ چهل سراب راانتخاب کردیم. اما در امریه محل خدمت را تیپ 25 تکاوری زده بودند. هر چه اعتراض کردیم کسی گوش نکرد.به پسوه رسیدیم.شدیم تکاور که اصلا دوره اش را ندیده بودم.از صبح تا شب درگیر کارهای روزمره بودیم.با اعتراض جند نفر وپیگیری بعد ازشش ماه تازه متوجه شده بودند که چی شده است مارا مجددابه تیپ چهل سراب دادند.تا به میانه نزدیک تر شویم.فرم پر کردیم تا به ما حقوق سربازی رابدهند.اما بعد از آموزشی یک ریال هم ندادند. تا آخر خدمت هم یک ریال ندادند.در این بین بیشتر انرزی من صرف حمایت از بعضی سربازان ضعیف بود. که حاصل آن تنبیه وبازداشت، محرومیتهابود.کدمربیگری که شبیه معلمی بود.مرا بر آن داشت تا به معلمی علاقه پیدا کنم.در انتخاب رشته هم دقت نکردم.بالاخره از تربیت معلم شهید مطهری زاهدان در حین خدمت قبول شدم.درست برای انجام کارهای ثبت نام یک هفته داخل اتوبوس بودم.سراب ،میانه، زاهدان وچابهارو...آنقدر خسته شده بودم که دیگر وسط اتوبوس دراز کشیده وخوابم می برد.
در حین خدمت کمتر به مرخصی می آمدم.چون دوست نداشتم به خانواده زحمت بدهم.قانع بودم.یادم می آیدبا یک همخدمتی بروجردی ام در چهلدختر که او هم از خانواده فقیری بود.خیلی گرسنه می شدیم.همه از بوفه وسایل می خریدند.مادر حسرت می ماندیم. یک روز قرار گذاشتیم به آشپزخانه بزنیم.شکممان را سیر کنیم.هر چه گشتیم چیزی پیدا نکردیم حتی یک سیب زمینی ویا پیازبه محل ریختن زبله ها رفتیم.هر چه بود گرگها وسگها خورده بودند.چیزی نمانده بود.فقط ته دیگ سنگ شده خیلی یافتیم.اما خیلی سفت وسیاه بودند.به آب می زدیم تا نرم شوند.آنگاه شکمی از عزادرآوردیم.مابقی را دور از چشم بقیه هم خدمتی ها در یک جایی دور کنار رودخانه قایم کردیم.هر روز بعد از ظهرها سری به آنها می زدیم.وقتی می خوردیم.تمام بدنمان به لرزه می افتاد.گویی با کمپرسور جاده کنی کار می کردیم.یا بعضی مواقع ظرفهای دوستانمان را می شستیم.آنها هم در قبال اینکار ما را مهمان می کردند.البته وضع برادرهایم خوب بود.اجازه نمی دادم بدانند که من به پول احتیاج دارم. این طور گذران عمر دل وجرعت می خواهد. تازه خدا لطف داشت.
سال 71 برادرم از چابهار به کرج نقل مکان کرده بودند.از مهرماه 72 در تربیت معلم شهید مطهری زاهدان شروع به تحصیل نمودم.اولین نشریه را با کمک مربی پرورشی آقای فدایی تهیه وتنظیم کردم.که بیشتر مطالب آن مربوط به مفاخر آذربایجان بود.در آن زمان بخصوص مراکز تربیت معلم تبریز ومیانه وشهرهای دیگر ازما توسط نامه تقدیر وتشکر کردند.در این بین محبت های آقای زیبنده سرپرست مرکز وآقای فریدونفر از یادم نمی رود.بخصوص آقای زیبنده که خیلی از من حمایت می کرد.و بیشتر شخصیت وتلاش من برگرفته ازمحبت های او بود.در این دوسال تنهای تنها بودم بودم.به دیدن فامیلها نمی رفتم.البته برادرانم به دیدن من می آمدند.در تعطیلات میان ترم و بعداز امتحانات همه به مرخصی می رفتند.اما من تنها در تربیت معلم می ماندم.رئیس مرکزآقای کربلایی که یزدی بودند. خیلی لطف داشتند.جیره خشک مرا دستور می دادند.تحویل شود.کمک سرپست بودم.امکانات خیلی خوبی به من داده بودند.در تنهایی های آنروزها دعای کمیل را حفظ کردم.تا برای همیشه در تنهایی هایم مرحم دل تنهاثیم باشد.از آن روزها جرقه حفظ کل قرآن به ذهنم خطور کرد.در حفظ مفاهیم وسوره های قرآن مقام اول را کسب کردمو در رشته قصه نویسی مقام دوم را.تا باجسارت خاصی که پیدا کرده بودم 15 جز قرآن را حفظ کردم.تابر تنهایی ام فائق شوم.درتابستان 73 بجای حرکت به زادگاهم برای کار به بندرعباس رفتم.ودر یک شرکتی مشغول بکار شدم.از قضا بهره کارآیی شرکت ده برابر شد.کار آن ساخت صندلی دسته دار برای مدارس هرمزگان بود.موقع تسویه حساب حقوقم چند برابرحساب شده بود.که هیچوقت این لطف خدا وبنگانش را فراموش نمی کنم.
وقتی به تربیت معلم بعداز کار تابستان برگشتم.سیاه وسوخته شده بودم.آقای زیبنده ترسید.مرا چند روزی از کمک سرپرستی خلع کرد. به گمانم تصور کرده بود من معتاد شده ام.اما بعدا مرا دوباره به سرپرستی برد.وآخرسری هم اعتراف کرد.جریان را برایش تعریف کردم.از آن موقع محبت خودرا به من دو چندان کرد.دوست داشت مرا برای ازدواج ترغیب کند.اما من قصد ازدواج نداشتم.به دروغ مصلحتی متوسل شدم.گفتم نامزد دارم.
دوره تربیت معلم در کنار دلواپسی عدم استخدام تمام شد.شایعه شد بود. شاید کسی را استخدام نکنند.در حین تقسیم با آن که امتیاز خوبی داشتم وخیلی از دوستان تلاش داشتند مرا در زاهدان نگه دارند.ناخود آگاه دنبال سرنوشت وتقدیر درسایه لطف خداوندی بودم.منطقه کنارک را با ایده های درونی خود انتخاب کردم.تا دنبال سرنوشتی بروم که بابت آن همیشه از خدا شاکر باشم.چرا که دوست داشتم سرگذشت برادر دلیرم را بنویسم.در داستان نویسی هم تا حدودی پیشرفت کرده بودم.
نا آگاه آلوده به محبت و مهربانی مردم خوب بلوچستان بخصوص کنارک وجابهار و روستاهای آن شدم.واقعا با معلمی در کنار مردمی قرار گرفتم که همیشه بابت این تقدیرم خدا را هزاران مرتبه شکر می گویم.به تمام آرزوهایم رسیدم.از خداوند هواپیما نخواستم.همین قدر به ارزشها وباورهای انسانی رسیدم برایم کافی بود.اما در مجموعه ای قرار گرفتم.که درد و رنج های فراوانی داشت.هر چه بیشتر وارد می شدم.تشویش ونگرانی بیشتر وجودم را فرا می گرفت.در جاهایی خدمت کردم که کمتر کسی می پذیرفت.اما صبوری وبردباری را گذشت زمان به من یاد داده بود.بخصوص در کنار انسانهای شریف وبا محبت که شوق دوستی و انسانیت و محبت به دیگران را به بهانه رسیدن به او هزینه کنم.
با مدیریت ها مشکل داشتم. واز همان ابتدا تغییر وتحول در آموزش وپرورش را لازم وضروری می دانستم .در این بین تلاشهای زیادی را انجام دادمو خیلی بی مهری ها دیدم.البته با چند برادر بزرگوار آشنا شدم. که خیلی کمکم کردند.یکی آقای رئوفی بود.که در دوره رهنمایی در چابهار دبیرعلوم مابود.وبعدها رئیس اداره شد.وآخر هم در کنار ما باز نشست شد.ودیگری آقای رئیسی مردی شریف وکاردان و مهربان از روستای هیچان روستای معروف وخوشنام که انسانهای بزرگی را به کشور و استان وشهرستان هدیه داده بود.آقای رئیسی تا این روز رئیس اداره آموزش و پرورش نیکشهر هستند.قبلا که در منطقه کنارک رئیس بودند.خیلی به من محبت و نیکی کرده بودند.
در این بین خیلی از عزیزان دوست داشتند مرا داماد کنند.آقای هراتی باتفاق همسرمهربانشان تا مرحله آخر رفته بودند.نظر مرا جویا شدند.ناخودآگاه گفتم نامزد دارم.گویی آب سردی بود.که بر سر و روی بنده خدا ریختند.خیلی ناراحت شد.گفت کاش جلوتر به ما می گفتی.
در این چندسال همه مرا بعنوان محقق می شناختند.اگر در قصرقند می دیدند.که در روستای کرداغقره داغ هستم.تعجب نمی کردند.ریشه وسرگذشت این روستا عجیب است.نامی ترکی که بافامیل من شباهت وسرگذشت غریبی داشت.یادر ترکوهی ویا ترکان دل قبرستان ترکها در سرگان بالاو.... اکثرا فیلمهای مستنند ساخته ام ولی فرصت تدوین را پیدا نکرده ام.طوری بود.که من بیشتر از بومی ها شاید منطقه را می شناختم.

درآموزش وپرورش هم ازهیچ تلاش وکوششی دریغ نکردم.که حاصل آن چند نوشته است.با آنکه بعضی از آنها را ثبت شده دارم .گاها مورد دستبرد واقع شده است .که معروفترین آن درمورد مدارس روستایی است.وبا نام مجتمع های آموزشی در جریا ن است.
تابستان 86 باهزارمکافات دربروکراسی اداری به آذربایجان منتقل شدیم.هم ولایتی هایم لطف داشتند.ابلاغ همسرم را به منطقه مهربان دادند.من هم تیکمه داش.اثاث منزل میانه در خانه پدری همسرم در انتظار مابود.می بایست خلبانی یاد می گرفتم ویک هواپیمای اقساطی می خریدم تا این مشکل را حل کنم.با دوندگی وسرو صدای زیاد وانصراف از انتقالی به این استان وحق کشی ابلاغ همسرم را هم به تیکمه داش دادند.
تیکمه داش با ... 90 کیلومتر فاصله داشت.سهمیه بندی بنزین از مهر همین سال شروع شد.ومشکلات ما را دوچندان کرد.من در روستای زییای حافظ در 45 کیلومتری میانه وهمسرم در روستای الخلج 85 کیلومتری میانه جهت تدریس ابلاغ گرفتیم.روزهای پر مشغله وپر عذابی داشتم.روزانه نزدیک به 300 کیلومتر می بایست رانندگی می کردم.تدریس هم سر جای خود.ساعت 5 صبح بیدار می شدم گاز ماشین را پر می کردم.85 کیلومتر به روستای الخلج و سپس 40 کیلومتر بر می گشتم تا به روستای حافظ می رسیدم.آنگاه بعد از تدریس دوباره به الخلج وبستان آباد جهت تجدید سوخت گازمی رفتم.بعد از این مجددا به روستای حافظ جهت تدریس 2 ساعت باقی مانده بر می گشتم وساعت 4 بعد از ظهر به طرف میانه حرکت می کردیم.روز های سخت وعذاب آوری بود.محیط عوض شده بود.آب وهوا وارتفاع هم حرف خودش را می زد.چندین سال بود.پایین تر از صفر درجه را تجربه نکرده بودم.تیکمه داش هم از ... خیلی سردتر بود.تنها فرزندمان هم شرایط خاص خودشرا داشت.که بعضی وقت ها دلم به حالش می سوخت.
سال دوم با انتقال همسرم به میانه از بار مشکلاتم کم شد.اما بعضی مشکلات سرجای خود بود.در اثر سردی هوا وفشار هواوکمی استراحت قسمت چپ بدنم فلج شد.ولی این عذاب باعث خلل در حضورم در مدرسه نشد. همچنان بدون بهانه ای با آنکه استراحت پزشکی داشتم درمحل کارم حاضر می شدم.
بالاخره با صبوری دوسال گذشت.افسردگی ومریضی بر جانم ریشه دوانده بود.در انتقالی دیگر به منطقه کندوان رسیدم. هنوز با میانه فاصله داشتم.در روز اول حضورم در این منطقه تحویلم نگرفتند. محبت آقای متین فر یکی از همکاران جدید در این منطقه هیچوقت تا آخرین لحظه حیات از یادم نخواهد رفت.رفته رفته با گذشت زمان بچه های منطقه خیلی به من محبت می کردند.محبت های آقای ...معاون اداره مرا به خود آورد تا بر توانایی ها ی خود ایمان بیاورم.انصافا بابت این مهربانی ها من هم جبران کردم.
الان مریضی بد جوری مرا آزار می دهد. احساس می کنم چیزی را در بلوچستان جا گذاشته ام.به امید نویسندگی به وطن برگشتم.می ترسم این آرزو رابه گورببرم.چرا که یواش یواش در حال تنظیم نوشته هایم هستم.حال که حاصل زندگی را درو می کنم.نجوایی مرا می خواند.و....
دعایم کنید.تا لااقل بتوانم از نیروی قدرت درونی انسانها که می تواند راه رسیدن به اورا هموار سازد.استفاده کنم واز انسانهایی صحبت کنم که می توانند خصلت های زیبای خدواندی را تفسیر درستی بدهند . اگر عمری ماند در آینده بیشتر خواهم نوشت .واگر زنده ماندم با من بیشتر دوست خواهیدشد.این نوشته هم خلاصه مختصری از سر گذشتم بود تا بدینوسیله ارادت خود را به زادگاهم آچاچی و شهر میانه و فرهنگیان عزیز و مردم خوب سیستان و بلوچستان بخصوص مردم خوب و مهربان کنارک وروستا های آن بجا آورده باشم.

خاطره بلند،گوردیم دامن امن توریست های فرانسوی با عکس

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۳/۱۲ ساعت 15:34 بازدید کل: 703 بازدید امروز: 616
 
 

 چندروزی از سال 2007 میلادی نگذشته بود.از شهر کنارک به طرف پایگاه هوایی در حرکت بودم.منزل ما در خانه سازمانی نیروی هوایی بود.در حقیقت مهمان لطف و مرحمت بچه های نیروی هوایی بودیم.در مسیر راه یکی از دوستان پاکستانی را دیدم.دست بلند کرد تا اورا به روستای سید آباد(چادران) ببرم.مهمان ناکو کریم بخش بودو با ناکو کریم بخش دوستی زیادی کرده بودیم.که در این مورد داستانهای زیبایی دارم که نقل آنها در آینده خالی از لطف نخواهد بود.

 

مسیر خاکی کنار دریا را انتخاب کردم .چه می دانستم خداوند مهربان باز برای من نقشه جالبی را خواهد کشید.نزدیک چادران یک لندرور سفید رنگی را دیدم که شبیه توریست ها بودند.نزدیک تر رفتیم. دیدم بله توریست هستند.تا ما را دیدند.سلام علیکی کردند.اما از ماشین پیاده نشدند.خودم را معرفی کردم چون شرکتشا ن مارک دیزل داشت حدس می زدم شاید توریست های چند روز پیش را بشناسند.تا اسم آنها را آوردم مرد فرانسوی از ماشین پیاده شد ومرا در آغوش گرفت.گفت اتفاقا آنها را در کویته پاکستان دیدیم.و ازشما خیلی تعریف کردند.ماهم به امید دیدن شما به اینجا آمده ایم.چون میشائیل و مغیانس خیلی از منطقه کنارک وجاهای دیدنی آن تعریف کرده بودند.ماهم در برگشتن به طرف فرانسه مایل شدیم حتما اینجا را ببینیم.اما آدرسی از شما نداشتیم.شانس یار شد وشمارا دیدیم.بلافاصله از ماشین موز ونارنگی پاکستانی آورد.وبه ما داد.خانمش ماریا هم پیاده شدو با ما سلام وعلیکی کرد.گفتم خانه ما در منطقه نظامی قرار دارد. بردن اتباع خارجی به آنجا ممنوع است.بریم چند ساعتی خانه ناکو کریم بخش استراحت کنید تا من وسایلم را از خانه بردارم وبعد حرکت کنیم.باهم به خانه ناکو کریم بخش رفتیم.خانه آنها خیلی فقیرانه بود وبه صورت کپری خانه شان را درست کرده بودند.خانمش گوهار فاطی من بود.تا توریست ها را دیدند.خوشحال شدند.

 

 

چند دقیقه ای کنار آنها ماندم.خواهر دینی ام چای بلوچی درست کرد.من عاشق چایی او بودم.هر موقع چادران می رفتم می بایست برایم چایی درست میشد. حتی اگر گرسنه می بودم.چایی در چادران برای من از نوشدارو هم بالا بود.توریست ها هم با ولع خاص چایی را خوردند.باهم از هر دری صحبت کردیم .ناکو کریم بخش فامیلهای زیادی در پاکستان داشت.لوگا مرد فرانسوی از کویته زیاد تعریف می کرد.ناکو کریم بخش هم خوشحال از تعریفهای او بود.گاهی به من می گفت تورا هم به پاکستان برای گندوقی(دیدار) می برم.آنها دوست های قبلی مرا که آلمانی بودند.در کویته پاکستان دیده بودند. تعریفای آنها باعث شده بود. در راه برگشت سری به منطقه کنارک و جاهای دیدنی آن بزنند.خدا هم قسمت کرد.باهم به هم برسیم تا آنها را وارد دنیایی کنم.تابا محبت های خدایی مردم خوب بلوچ آشنا شوند وبابت این آشنایی حتی اشک بریزند.

 

از قدمت روستا های منطقه کنارک با سکونت اهالی ساکن 500 سالی بیشتر نمی گذرد.وپراکندگی مردم این نواحی بیشتر از جلگه سر سبز و زیبای منطقه سرگان  صورت گرفته است.در زمان قدیم مردم در این جلگه ها از مناطق نیکشهروایرانشهرحتی خاش و زاهدان برای سکونت بخصوص دامداری نقل مکان می کنند.رفته رفته به مناطق دیگر کشیده می شود.در حقیقت منهای تیره ای از بلوچها اگر چهار نسل به عقب بر گردیم همه با هم فامیل بوده اند.

 

نزدیک ساعت 2 بعد از ظهر جهت آوردن وسایل سفر توریست ها را در خانه ناکو کریم بخش به امانت جا گذاشتم و سری به خانه زدم.وسایل سفرم همیشه آماده بود. از سوپر مارکت جلو خانه مان در پایگاه هوایی مقداری تنقلات و بیسکویت و... خریدم.چون قرار بود من هم مسافر ماشین آنها باشم.بعد از نیم ساعت خودم را به خانه ناکو کریم بخش رساندم.دیدم توریست ها باآنها خیلی خو گرفته و دوست شده اند.بعضی از همسایه ها برای دیدن آنها آمده اند.یکی از بچه های پاکستانی برایشان تریاک نشان داده وتعارف کرده  بودند.تا رسیدم جریان را برای من تعریف می کردند.گویی ترسیده بودند.طوری نام می بردکه در زبان فارسی  از آن کلمه برای بدترین چیز استفاده می کنند.هی می گفت افیون.

 

باهم چند تا عکس یادگاری بافتخار خانواده ناکو کریم بخش گرفتیم.موتور 110 هوندا خاطره انگیزم را به بلال داماد ناکو کریم بخش دادم.تا برای رفتن به تعمیر گاه و کنارک از آن استفاده کند.من هم سوارماشین توریستها شدم.ماریا همسر لوگا پشت روی تخت خوابشان نشست.من هم کنار لوگا جلو نشستم.قبل از آن به خواهرم فاطی سوغات داده بودند.که لباس محلی ماریا در آفریقا(کشور جیبوتی) با رنگ منحصر بفردش خودنمایی میکرد.بلوچها خیلی مهربانند.وقتی که با آنها خداحافظی کردند.حتی بچه های کوچک در آن آشنایی دو ساعته شروع به گریه کردند.خر گاری ناکو کریم بخش سد راه ما بود.ناکو زحمت کشید و آن را با کمک اهالی از جلو ماشین کنار برد. برای خرید این خر گاری از من پول قرض گرفته بود.اما بعدها من از دریافت پول امتناع کردم.چون می دیدم برای امرار معاش خانواده پرجمعیت خیلی تلاش می کند.تازه با مشکلات زیادی روبرو می شود.وپولی که از این طریق بدست می آورد کفاف زندگی شان را جوابگو نیست.با صحنه دردناکی از چادران به طرف کهیرو... راه افتادیم.

 

در راه باهم با توریست ها صحبت می کردیم.از پدرم گفتم.پدرم روسی بود.در سال 1914 از روسیه به ایران مهاجرت کرده بودندودر مشهد مسلمان شده ودرآچاچی یکی ازروستا های شهر میانه با کمک پدر مادرم سکنی گزیده بودند.ماریا هم از پدرش گفت.پدرش اهل کشور آفریقایی جیبوتی بود.در آن زمان به کشور فرانسه می رودوآنجا با مادرفرانسوی اش ازدواج می کند.

 

ماریا خیلی خیلی مودب و مهربان و صمیمی بود.شاید خون مسلمانی اش اورا با این خصلتها برازنده کرده بود.لوگاهم شوخ طبع وشاداب بود.البته کمی هم چهره مرموزی داشت.در راه از تاریخچه منطقه با کشیدن تصاویرو انگلیسی شکسته صحبت می کردم در مورد رسم ورسوم مهربانی های مردم خوب روستاهای کنارک که مهمان شان خواهیم شد.در راه روستا ها را معرفی می کردم .تا اینکه بعداز گذر از روستا های جهلیان وبانسنت وچهاربیتی و...به روستای بزرگ کهیر رسیدیم.در ورودی کهیرآیدین وآقای علیزاده را دیدم.برای سرکشی به پمپ پایگاه هوایی آمده بودند.آیدین هم روستای مان بودودر تقدیر خداوندی و نشدنهادر کنار ماپایگاه هوایی سرباز بود.با لطف و عنایت دوستان در بهترین جا خدمت می کرد.حتی برای خودش باغچه وکفتردر دوران سربازی اش داشت.تا مرا دیدندتعجب کردند.در خروجی کهیر چند مغازه بود.چند دقیقه ای آنجا توقف کردیم.چند تا قوطی رانی سرد به همراه کیک خریدم.ودر ماشین گذاشتم به رسم ایرانی من بلافاصله خوردم.اما آنها برای خوردن برنامه ریزی جالبی داشتند.بعد از کهیردر تلاقی روستایی نیروی انتظامی ماشین را متوقف کرد.مدارک خواست آنها هم نشان دادند.از من هم خواست.گفتم من ایرانی هستم.هرچه به احمد آباد نزدیک می شدیم گل فشان بیشتر خودش را نشان می داد.در بین راه جریان توریست های قبلی را توضیح می دادم.در دوراهی جاسک و روستای تنگ می باید.مسیر تنگ را انتخاب می کردیم.عظمت و شکوه کوه گل فشان نمایان بود.توضیح می دادم کوه گل فشان سه خواهرند.خواهر کوچکتر در نزدیکی روستای چگردان لاش وخواهر وسطی در روستای تران وخواهر بزرگتر در کنارمسیر ما به طرف روستای تنگ قرار دارد.چند کوه دیگر هم بودند که خاموشی آنها نشان از فراموشی داشت.بیشتر هم گل فشان با گل فشان روستای تنگ معروف است و بقیه فراموش شده هستند.

 

 

هوا تاریک می شد.در کنار گل فشان ایستادیم و کمی نگاه کردیم.بازدید را برای فردا صبح نگه داشتیم.لوگا در رانندگی خیلی با احتیاط بود.گاهی می گفتم بعضی جا ها خیلی یواش برو.می خندید و می گفتند حسین از ما هم در رانندگی احتیاط می کند.در حالیکه نمی دانستند.در بعضی جاها بخصوص آب نماها حواسشان نبود.آن موقع پر پرواز قرض می گرفتیم.

 

شب به روستای زیبای تنگ رسیدم .در اولین جا جاده انحرافی روستا ی رحمی آباد و عزیز آباد(چنگر آباد) که همه با نام روستای تنگ مصداق پیدا می کند با ماشین پیچیدیم.تا به خانه عزیزی برویم که عزیز دل ها بود.تا جلو خانه توقف کردیم.بچه های کدخدا فریاد زدندکرداقی آمد.تا خواستیم پیاده شویم.همه به پیشواز آمدند.کدخدا مهمان دیگری هم داشت.تا آنها هم مارا دیدند.تعجب کردند.کدخدا جز بسیج روستایی بود. در خیلی جاها باهم در مانورها شرکت داشتیم.مهمانان کدخدا از فرماندهان بسیج بود ند.آنها هم مهمان جدید را دیدند.وچند دقیقه ای از دلاوری ها ومهربانی مردم ایران صحبت کردند.در بلوچستان هر موقع مهمان باشی.صاحب خانه برایت بلافاصله غذا درست می کند.حتی نیمی از شب هم گذشته باشد.من از غذا درست کردن فوری آنها آنهم با تمام متعلقات همیشه انگشت به دهان در تعجب مانده ام.هیچوقت نیازی به خرید غذا از رستوران ندارند.حالا مهمان هم چند نفر باشد.شب برای شام بلافاصله مرغ درست کردند.حتی نحوه بریدن پیاز نشان از سلیقه و عشق خدایی می داد.چرا که پیاز زبان بسته محکوم به چهارقسمت شدن در سفره ایرانی ها است.اما آنها با پیاز مهربانه برخورد می کنند.بعداز پوست کندن آنها را از پهلو بصورت دایره های خوشکلی در می آورند وبا افزودن لیمو ترش بر مزه ولطافت آن می افزایند.بعد ازشام مهمان های قبلی رفته بودند.دور هم جمع شدیم.باز کتاب نوه کدخدا آمد وبا آن به ابرازمحبت و مهربانی به توریست ها کردند.پروین یکی از دانش آموزان قبلی ام یکدست لباس بلوچی زنانه آورد وبه ماریا داد.او گویا با فرهنگ ایرانی ها آشنایی داشت خیلی مودب ومهربان ودوست داشتنی بود.به زبان عربی هم تسلط زیادی داشت.در قبال کادو پروین او هم لباس هدیه داد.پروین قبول نمی کرد.می گفت ما از این لباس ها نمی پوشیم.اول ماریا ناراحت شد.با پافشاری من پروین قبول کرد.ومن هم از ماریا عذر خواستم وجریان را تعریف کردم.برای لوگا هم عبدالواحد یکدست لباس سفید بلوچی داد.نمی دانم کدامشان هم یک کلاه بلوچی دادند.از هردری صحبت شد.طبق معمول کدخدا سلام و علیکی کرد.تا وقت خواب رسید.اتاق همه جدا شده بود.هرچه به آنها اسرار کردم حمام آماده است.می توانید دوش بگیرد.تمایلی نشان ندادند.شب لوگا باتفاق مجید و عبدالوحد نوه های کدخدا سری به روستای اصلی تنگ زدند وبا یکی از مهندسان که زبان فرانسه را می دانست.باهم آشنا شده وکمی فرانسوی صحبت کرده بودند.ماهم در اتاق مهمان به خواب رفتیم.

 

قرار بود.صبح زود بیدار شویم وبه چند جا برویم.بعداز صرف صبحانه وخوردن شیر چای به طرف خور زیبای تنگ رفتیم.اسکله جدیدو نیمه ساز نمایان بود.برای قایق سوار شدن اعلام آمادگی کردند.عثمان زبرجد قایقش آماده بود.باتفاق توریست ها سری به خور زدیم وسپس به محدوده طرف کم شهر تاحدودی رفتیم بدلیل دام صیادان بیشتر نتوانستیم جلوتر برویم.بعد از قایق سواری و مهربانی های صیادان روستا به طرف روستای کم شهر حرکت کردیم.به حول وقوه الهی وضعیت زندگی کپر نشینی روستا فرق کرده بود ویواش یواش خانه های سیمانی قد علم کمی کردند.مستقیم بدون توقف به باغ انجیر های وحشی و درختان هزار ساله رفتیم.دیدن شرایط جنگل کوچک در نگاه اول عجیب به نظر می آید.گویی طناب از درختان آویزان کرده اند.تا دلت می خواهد تارزان باش.لوگا ساقه طنابی شکل درختان را می گرفت وتاب بازی می کرد.من هم خواستم تارزان بازی در بیاورم.ساقه پاره شد وافتادم روی زمین.بالای درخت می رفتم و ساقه را می گرفتم وتاب می خوردم.بعداز ساعتی تارزان بازی یک جایی نشستیم.لوگا گفت بیر داریم.می نوشی.فکر کردم منظورش مشروب باشد.گفتم ما مسلمانیم شرمنده برای ما حرام است.خانمش رفت و با وسایل خوردنی آمد.یک قوطی باوریا که نوشیدنی بود.گفتم منظور از بیر همین است گفتند آره.گفتم ما می خوریم.خانمش بلافاصله با آنکه از ماشین خیلی فاصله داشتیم رفت یکی دیگر آورد.من بعد از خوردن قوطی آنرا کناری انداختم.آنها هم دو نفره یک قوطی خوردند. برای این که راحت باشند.به بهانه کنارچیدن(نوعی میوه محلی) خیلی از آنها فاصله گرفتم وحدود نیم ساعتی از آنها دور بودم.بعد از چیدن کنار با خودم شروع به خواندن ترانه های محلی کردم.وبه طرف آنها راه افتادم.دور هم کمی نشستیم.خواستیم حرکت کنیم.زن فرانسوی برای آوردن پلاستیکی به کنار ماشین رفت وبرگشت .هرچه اشغال بود داخل آن گذاشت.حتی قوطی خالی را که من با خشونت تمام پرتش کرده بودم.برداشت داخل آن قرار داد.پرسیدم چکار می کنی برای بازیافت به فرانسه می بری.خندید وگفت این جا خیلی زیباست.این اشغال ها از زیبایی آن کم می کند.گفتم اینجا فرانسه نیست.حرف جالبی گفت.ما عادت کرده ایم.این کار او برایم درس بزرگی بود.تا عادت کنم به وظیفه انسانی ام همیشه برای آیندگان عمل کنم.

 

بعد از دیدن مناظر زیبای روستای کم شهر به طرف روستا ی گوردیم که اصلا ندیده بودم.فقط آدرس آنرا پرسیده بودم ویقین داشتم جای دیدنی باشد.حرکت کردیم.بعداز روستای تنگ نزدیکی گل فشان یک مسیر خاکی در سمت راست به این روستا می باید تغییر مسیر می دادی.نزدیک یک ساعت مسیر خاکی را ادامه دادیم تا به روستای گوردیم رسیدیم.بعدازروستای  گوردیم یک سربالایی را بالا رفتیم.بالای کوه صاف وبکر بود.به گمانم آثار  زندگی صد یا دویست سال پیش ویا... را می شد.حس کرد.ما ها چه می دانیم.بعضی مواقع این حرفها را از بعضی دوستان شنیده بودم.بلندی تقریبا به اندازه یک ساختمان هشت طبقه بود.می شد از بالای آن بر تمام منطقه اشراف داشت.حرکت هرشناوری روی دریا قابل لمس بود.از روستای پزم تیاب تا تنگ را با قایق آمده بودم.صخره های تیز وبعضا غیر قابل نفوذ با شکل زیبایشان چشمان آدمی را به حیرت وا می داشت.آیا در این محل قبلا انسانها زندگی می کردند.آب انبار های کوچک وبعضی جاهای سبز آدمی را به کنجکاوی و تحقیق در این مورد می کشاند.با لوگا وماریا گشتی بر بالای بلندی گوردیم زدیم.دقیقا حس می کنم رد پاهایمان را هنوز به یاد دارم.چند عکس یادگاری گرفتیم.بخصوص از صخره های زیبای مشرف به دریا که حرکت موجها ملموس تر بود.بعد از ساعاتی مسیر رفته را برگشت کردیم.تا به گل فشان روستای تنگ برسیم.جاده خاکی را پشت سر می گذاشتیم.یکدفعه دیدیم نزدیک به ده بیست ماشین از روبروی ما رد شدند.(بعدا از رئیس اداره مان شنیدم باتفاق روسای کنارک برای افتتاح ...به روستای گوردیم می رفتند)جای تعجب بود.این جاده می رفت ذوق زده شود.چون تا حالا یکدفعه محال بود.اینقدر ماشین کنار هم از اینجا رد شوند.یا هم پای ما سبکی خود را می خواست به جاده خاکی گوردیم بنازد.نزدیک ظهر به گل فشان رسیدیم.ذهن هر کنجکاوی را سوی خود می کشید.تابا شکل زیبایش دیدنش را بر خود لازم بداند.

 

ماریا خسته شده بود.حال آمدن به بالا را نداشت.هر چه اسرار کردم.عذر خواهی کرد.من و لوگا از کنار منظره های زیبا و دیدنی پای کوه بالا می رفتیم.با دوربینم تمام لحظه ها را ثبت می کردم.تماشای حرکت پر قدرت گل بصورت مواد مذاب شکلی ذهن آدمی را به قدرت وخلاقیت اورهنمون می ساخت.مزه دیدن با شنیدن خیلی فرق می کند.

 

تماشای گل فشان با توریست فرانسوی هم خاطره جالبی برایم شد.تا شاهد عکس العمل های لوگا به عنوان مهمان باشم.در این فرصت هرچه شنیده وفهمیده بودم .همه را با شگردهای جهان سومی تعریف می کردم.نزدیک نهار بود.کدخدا زحمت نهار را کشیده بودند.برای نهار می بایست به رحمی آباد می رفتیم.ماهی پخته بودند.تزئین ماهی خانواده کدخدا به نظرم در کنارک تک بود.نهار را در جمع خانوادگی خوردیم.البته چیدمان سفره آنروز هم الان یادم هست.برای من یک بشقاب بزرگ برنج کشیده بودند.وبرای لوگا وماریا یک بشقاب کوچک ناراحت شدم از بشقاب خودم خواستم کمی در بشقاب آنها خالی کنم.کدخدا گفت کرداقی اینها غذا کم می خورند.بچه ها برایشان دوبشقاب در نظر گرفته بودند.اما آنها نپذیرفتند.لوگای شوخ طبع بشقاب مرا که دید.انگشت به دهان پرسید.حسین همه اینها را تنها می خوری.من وماریا غذای ما ن  باندازه یک پنجم غذای توست.ناراحتیم که شکم مان را الکی پر می کنیم.آنوقت تو....

 

زمان مثل تند باد در گذر بود لحظه خداحافظی رسید.مثل توریست های آلمانی اشک در چشمانشان حلقه زده بود.می دانستند روزی یاد وخاطره این روزها را با تصاویرخواهند داشت.وهیچوقت این دیدار تجدید نخواهد شد.در کنار آنها خانواده کدخدا خسته از زجر این دیدارهای ناپایداردر مترصد صید مهمانی دیگربا ریختن اشک دلشان را خوش می کردند.

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۵/۱۱ - ۱۴:۴۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)