فراموش کردم
اعضای انجمن(108) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن

عسلویه واقعا با عظمت بود.

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۳/۲۳ ساعت 11:27 بازدید کل: 514 بازدید امروز: 387
 

برای دیدن عظمت عسلویه ترجیح دادم شهر عسلویه و شهر نخل تقی را نبینم.بخاطر همین کمربندی کنار کوه وسط و قلب قطب صنعت پتروشمیی را انتخاب کردم.تادر کنارش مشعل دکل های روشن پسماند گازها را ببینم.درست در ورودی از طرف پارسیان زیر پل شناسنامه حرکت را دو طرف پل نوشتم.هوا تاریک بود.قصد داشتم حتما تا شهر کنگان  تا صبح حرکت کنم.چون شب طی این مسیر راحت و ساده واز گرمای صبح بهتر بود.بعد از صد متری پل، ماشین حراست و بازرسی کنارم توقف کرد.خیلی تحویلم گرفتند.گفتند شام مهمان ما باش .گفتم شرمنده، عجله دارم.باید امشب به کنگان برسم.یک پلاستیک از ماشین آورد.وهدیه داد.این محبت عزیزان را بی پاسخ نگذاشتم.بلافاصله با آنها مصاحبه کردم.وقتی به پای مشعل ها رسیدم.گرمای مشعل اول قابل لمس بود.صدای فس فس و بوی عجیبی داشت.تقریبا نزدیک به بیست مشعل قابل شمارش بود.

 

فکر کنم .بدلیل احتیاط زیاد با جاده بیشترکار نکرده بودند.چراکه وجود پستی و بلندی در اتوبان دور از ذهن بود.هرچند شرایط کوههای آن وجود این موانع را طبیعی جلوه می کرد.وقتی به وسط مشعل ها رسیدم.گرمای آن قابل تحمل نبود.لباسهایم خیس عرق بود.گویا تمام بدنم زمین بود.وبصورت آبیاری قطره ای از عرق بدنم نصیب می برد.نفس کشیدن خیلی سخت بود.آب همراهم نزدیک به نقطه جوش بود.خوردنش گرمای درونم را خنک نمی کرد.خیلی گرسنه بودم.پلاستیک اهدایی را باز کردم.عجب شامی بود.همه متعلقات همراهش بود.خوردنش در آن شرایط صفای خاصی داشت.درست نصف یک ماهی حلوای بزرگ داخل آن بود.با ولع تمام با ماست و سالاد و... خوردم.چند دقیقه ای می بایست استراحت می کردم.دراین زمان یک عکس یادگاری گرفتم.دوربین را روی سنگی تعبیه کردم.تا صحنه ای را ثبت کنم.که با هر باردیدنش، بر آن حالم گریه بکنم.

 

بعد ازخوردن شام و استراحت دوباره به حرکتم ادامه دادم.بعد از چند دقایقی نزدیگ چند مشعل نزدیک به هم حس کردم.نفسم بالا نمی آید.سربالایی بود.مجبور شدم از دوچرخه پیاده شوم.دوچرخه بدست حرکت کنم.حتی کفشهایم هم خیس آب شده بود.بعداز طی مسیری به شرکتی رسیدم.هموطنان لر آنجا بودند.تا مرا با آن وضع دیدند.چندبطری آب سرد آوردند.اول روی صورتم ریختند.پاهایم را با آب سرد شستند.مقداری هم خوردم.حس می کردم.جگرم می سوزد.با آن آب سرد،گویا زندگی دوباره می یافتم.

 

بعد از استراحت کوتاهی دوباره به مسیرم ادامه دادم.در سمت راستم،انبار گوگرد بود.با علامت خطرهرگونه روشن کردن کبریت را هشدارمی داد.ماشینهای سنگین محموله هارا از پتروشیمی به آنجا می آوردند.با آنکه تمام جنبه های ایمنی را رعایت می کردند.باز گوگرد در هوا پخش می شد.خیس بودن حدقه چشمم و چسبیدن آنها به پلکهایم ،سوزش چشمانم را بیشتر می کرد.سردرد گرفته بودم.دوست داشتم هر طور شده در هر شرایط سخت آن محل را ترک کنم.بعداز تحمل زحمات و عذاب طی این مسیر به آخرین مشعل نزدیک می شدم.گویا بچه های پتروشیمی مرا می دیدند.خواستند با من شوخی کنند.یکدفعه شعله مشعل را خیلی خیلی زیاد کردند.ترسیدم و جا خوردم.چون عظمت دکل ها و مشعل ها دیدنی و نشان از خلاقیت و ابتکار مثال زدنی بچه های ایران می داد.همه جا یک آن روشن شد.گرمایش را با حرارتش لمس می کردم.فکر کردم زمین منفجر شد.سراشیبی بود.سرعتم را دو چندان کردم.تا از آن صحنه بگریزم.

 

***************

نقل از سایت شخصی آقای حسین قره داغی

                               

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۳/۲۳ - ۱۲:۲۳
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)